رهاسادات  رهاسادات ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
رونیا ساداترونیا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

نفس های مامان و بابا رها و رونیا

از شیر گرفتن رها و شیرین زبونیهاش

سلام به همه دوستان الان دقیقاً 3 روز هست که کمتر  رها جون شیر مامانی شو می خوره بخاطره همین خیلی بی قراره ، وای از اون روزی که هیچی نخوره دیروز خیلی غدا خوب خورد دیشب هم کاملاً سوپ شو خورد ، من و باباش خیلی تعجب کرده بودیم ، فکر کنم بخاطره اینکه کمتر شیر بهش میدم باشه امیدوارم توی این مدت زیاد اذیت نشه   الهی آمین حالا چند تا از شیرین زبونیهای رها جیگر: چند روز پیش همه خونه مادرجونش بودند و داشتیم شام می خوردیم ، ما زودتر بلند شدیم که بریم ، وقتی خواستیم بریم رها گفت : جمیعاً خداحافظ  ،  وای که همه از خنده ریسه رفته بودن   رها خیلی عادت کرده بغلش کنیم و کمتر راه میاد ...
24 شهريور 1392

روز و تولدت مبارک عزیز مامانی

سلام به عزیز گل مامانی امروز روز دختر و تولد ماه قمریته ، از صبح تا حالا چندین تا اس مس داشتم و روزتو تبریک گفتند ، زندایی جون محجوب به قول خودت مجوب ، به من زنگ زد و تولد قمریتو تبریک گفت آخه تولدت خیلی خاص بود اکثراً یاددشونه ( البته ماه قمریش) بخاطره اینکه روز تولد حضرت معصومه و روز دختر بود و همان روز از طرف صدا و سیما آمدند و از بابایی مصاحبه کردند ، ایشاء الله بزرگ بشی فیلمشو می بینی ، اون روز تنها دختری که تو بیمارستان بدنیا آمده بود تو بودی و برای همه خاطره شده روز به روز داری بزرگتر می شی شیرین زبونیات همه رو کشته ، تازگیها شب موقع خوابیدن اذیت می کنی و دیر می خوابی تا تمام کتابهاتو برات نخونم اروم نمی گیری کتاب ساعت رو خیل...
16 شهريور 1392

نگرانی مامان

سلام عزیز گلم الان یک هفته ای است که بعد از خوب شدن  آبله مرغونت دوباره به مهد کودک میری ، اما صبحها یکککککمکی اذیتم می کنی و میگی پیش بچه ها نریم من هم که چاره ای جزء بردنت ندارم همش باهات صحبت می کنم که راضی بشی ، امروز صبح بازم گریه کردی وقتی به اداره رسیدم دلم به دلشوره افتاد زنگ زدم مهدکودکت ، تا خبرت رو بگیریم ، خانم سعیدی گفت حالت بهم خورده و داریم لباساتو عوض می کنن ، خیلی اون لحظه هواتو کردم کاش اون موقع پیشت بودم ، فکر کنم بخاطره اون شربت خوشمزه ای که بهت می دم باشه ، آخه اون شربت سانستول رو بهت می دم که اشتهات باز بشه و تو مهد کودک یکم غذا بخوری، خانم سعیدی میگه تو غذا خوردن بهانه گیری می کنی و اونها مجبورن ه...
7 شهريور 1392

صحبت مامان با دخترش

خدا را شکر عزیزم حالت خیلی بهتر شده فکر کنم خارشت  کمتر شده  ،  بعضی اوقات شیطونی می کنی یواشکی میری یه گوشه و زخماتو می کنی وقتی بهت میگم چکار می کنی میگی دارم می کنم!!! و من باز باید بهت بگم دخترگلم نکن ، جاش میمونه و... بعد می برمت جلوی آینه و کرم مخصوصی رو که دکتر داده برات می زنم تا جای زخمهات نمونه ، البته  به این هوا که دارم برات خال می گذارم و تو هم که عشق می کنی یا به من میگی ، مامانی شبت ( شربت ) بخولم (بخورم) تا خوب بشم ، یا وقتی عطسه می زنی می گی ، سما خودم ( سرما خوردم ) قص بخولم ( قرص بخورم ) تا خوب بشم . عاشق باز کردن قرص هستی ، البته این کار خیلی خطرناکه و همش باید ...
3 شهريور 1392

تجربه آبله مرغون

سلام چند روزی بود که رها خیلی بی قراری می کرد و همش بهونه می گرفت بعضی اوقات هم احساس می کردم تنش داغه ، نمی دونستم چرا اینطوری شده ، همش می گفت مامانی دستم درد می کنه قرص بخورم خوب بشه ، تا اینکه چند دانه قرمز رنگ روی بدنش دیدم ، پنج شنبه مرخصی گرفتم رها رو بردم دکتر ، دکتر گفت آبله مرغونه این روزها قیافه اش خیلی دیدنی شده میگه خال خالی شدم ، یا میگه مامانی من خوب می شم ، شربت بخورم ، خوب می شم نه مامانی؟ پریشب و دیشب خیلی اذیت شد طفلک بدنش خیلی خارش می کرد ، من هم تا صبح همش بدنش رو دست می کشیدم و مواظب بودم دست به صورتش نزنه ، دیشب ساعت 5/4صبح بیدار شد به زحمت ساعت 5/7 خواباندمش ، نزدیکهای ساعت 9 هم بردمش خونه مادرجونش ، آنقدر ...
26 مرداد 1392

خوندن رها در 22 ماهگی

سلام به همه دوستان الان رها دقیقاً 22 ماه و 5 روزشه ، عزیز گلم می تونه تا الان 5 کلمه رو بخونه ( پا ، دست، اسب، ابرو و مو) بیشتر کلمات و جملات رو می تونه بگه بعضی از شعرهای کودکانه ای که زیاد براش خوندم رو می تونه به کمک من بخونه، البته به زبون خودش تا یک آهنگ می شنوه ، سریع بلند می شه و برطبق ریتم آهنگ خودشو تکون می ده تا در یخچال باز می شه با سرعت نور خودشو به یخچال می رسونه و میره توش می شینه ، حالا باید چطور خانوم خانومها رو راضی کنم که از یخچال بیرون بیاد ، خدا می دونه ، بیشتر اوقات با خوردن یک خیار راضی می شه از یخچال دل بکنه وفتی بهش می گی پروانه شو ، دستاشو بالا می بره و تکون تکون می ده یا وقتی می خواد قورب...
12 مرداد 1392

تجربه مهدکودک

                                                      دوستان سلام بلاخره وقتش رسید دیروز دختر گلم را برای اولین بار به مهدکودک (نیلوفر )فرستادم ، خودم از چند روز قبلش استرس داشتم ، با رها هم خیلی حرف زده بودم ، و همش در طول روز می گفت بریم پیش بچه ها ، وقتی آنجا رسیدیم خیلی ذوق زده شده بود ، کلی بازی کرد بعد از نیم ساعتی که پیشش بودم  ، رفتم طبقه پایین ، و از  تلویز...
12 مرداد 1392

21 ماهگی

سلام به همه دوستان گلم امروز صبح وقتی رها رو به مهدکودکش بردم ، از همان در از بغلم آمد پایین و خودش ، کیف به دست سمت مربی اش رفت البته طبق عادت همیشگی یکم گریه می کرد، عزیز دل مامانی تقریباً دیگه عادت کرده ، خاله جونش میگه وقتی میرم دنبالش ، از در مهدکودک که میریم بیرون میگه کو بچه ها ، دوستام کو ؟ از وقتی که مهد رفته غذا خوردنش خیلی خیلی بهتر شده ، هر غذای جدیدی که می بینه وقتی یکم می خوره میگه این چیه ؟ کلاً خیلی سئوال می کنه و از این بابت خیلی خوشحالم تقریباً می تونه بیشتر کلمه و جملات را تکرار کنه و به زبان بیاره ، همه میگن خیلی زود به حرف آمده و خوب صحبت می کنه ،  وقتی باباش از بیرون میاد، کیفشو می گیره و میگه چی خریدی...
12 مرداد 1392

دلنوشته مامان با رها جیگر

سلام گل مامانی، دیشب خیلی اذیت شدی ، آخه امشب افطاری مهمان داریم همه میان ، مادرجون ، خاله جونها ، دایی جونها دیانا ، هستی و...فکر کنم بهت خیلی خوش بگذره ، دیشب خیلی دیر خوابیدی، چون برقها روشن بود ، و تو همش بازی گوشی می کردی ، نزدیکهای ساعت 2 نیمه شب بخواب رفتی ، فکر کنم بیهوش شدی! صبح تصمیم داشتم ببرمت خونه مادرجون ، که یکم بیشتر بخوابی ، اما دیدم ساعت 8.20 دقیقه بیدار شدی ، وقتی بیدار شدی احساس کردم یکم بدنت گرمه آخه هنوز سرماخوردگی ات خوب نشده ،وقتی دیدم سرحال شدی  بردمت مهدکودک ، الان که به مهد زنگ زدم گفتند دراز کشیدی و یکم تب داری ، بخاطره همین به خاله فاطی زنگ زدم که زودتر بیاد دنبالت ، شاید هم خودم م...
3 مرداد 1392