رهاسادات  رهاسادات ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره
رونیا ساداترونیا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

نفس های مامان و بابا رها و رونیا

دو سال سه ماهگی

سلام به همه دوستان عزیز من این روزها خیلی بانمک و شیرین شده کلی شعر بلده که همه رو از کتابهایی که براش گرفتم و خوندم یاد گرفته اتل متل توتوله یکی بود یکی نبود پیرزن نشسته بود ماشین بابام خرابه معلم خوب ما می دونه خیلی چیزها یه دختر دارم شاه نداره یه توپ دارم قل قلیه دختر خاله ، پسرخاله ... این شعر رو مادرجونش یادش داده ای وای از این دندونم ، به لب رسیده جونم شبها که ما می خوابیم آقا پلیسه بیداره و... کلی هم شیرین زبونی می کنه و تقریباً تمام جملات رو می گه ، پشت تلفن خیلی خوب حرف می زنه مثلاً میگه ، سلام ، خوبی ، چطوری ، چه خبر ، مامانت خوبه ، بابات خوبه ، چه کار می کنی و... چند روز پیش خاله جون زلیخاش یه سئوال ا...
7 دی 1392

امان از این دو تا دخترخاله

سلام دیروز تو اداره بودم دیدم مادرجون رها زنگ می زنه ، دیانا اونجا بود ( دختر خاله رها) گوشی رو گرفته بود به من می گفت برو رها رو از مهدکودک بیار ، می خوایم باهم بازی کنیم ، راضیش کردم که رها رو بعداز ظهر میارم ، ولی انگار حریف این دختر طلا نشدن و خاله جونش ( خاله فاطی) رفته رها رو آورده ، بعد از اداره وقتی رسیدم خونه مادرجون ، چشمتون روز بد نبینه ، رها در حال گریه ، تمام پولوها وسط حال ولو و دیانا حالته اخم و مادرجون بنده خدا هم حیران و در حال جمع کردن دونه های  برنج !! آخ امان از این بچه ها ، گویا سر نشستن روی میز برای خوردن غذا ، با هم دعوا کردنو و دیانا هم شروع کرده و... بعد از چند مدت ، باز با هم آشتی کردن و و من هم...
5 دی 1392

شب یلدا

سلام به دوستان گل یادم رفته بود خاطره شب یلدای رها جون رو تو وبش بنویسم الان یه فرصت کوچولو پیدا کردم گفتم بهترین موقعه که این کار رو بکنم ، شب یلدا امسال مثل سالهای قبل خونه مامان جون بودیم ، حسابی دخمل ما با پریناز بازی کرد ، البته که چند بار ناقافل موهای بنده خدا رو کشید و پریناز هر بار به حالت قهر تو اتاق می رفت ، و رها هم زود می رفت بوسش می کرد می گفت دیگه موهاتو نمی کشم ولی باز .... این مو کشیدنو فکر کنم از مهدکودک یاد گرفته حسابی اون شب پرخوری کرد ، آجیل ، شیرینی ، انار ، هندوانه و .... تا ساعت 11.5 شب اونجا بودیم ، خیلی خوش گذشت ، داشتیم می رفتیم که مادرجون رها زنگ زد گفت بیان اونجا ، ولی از آنجائیکه دیر وقت بود و رها فرد...
5 دی 1392

امان از دست رها

سلام به همه دوستان مدتی است که من و بابای رها جون سرما خورده یم و هر کاری می کنیم خوب نمی شیم دیشب هم رها جیگر ما ، سرفه می زد و خیلی بی قرار بود ، شصتم خبر دار شد که داره سرما می خوره ، وای نه  دیگه این طفلک مریض نشه . امروز خوشبختانه تب نداشت و لی نصف شب خیلی بی قراری می کرد و پتو رو از روی خودش می کشید و همش بیدار می شد و من مجبور بودم هر چند از گاهی بیدار بشم و رویش رو بپوشانم . راستی تازگی ها شیر گاو هم می خوره البته با هزار مکافات به بهونه نی ، شیشه شیر و... فرنی هم دختر گل ما خیلی دوست داره مثل باباش ، و تقریباً یک روز در میان براش درست می کنم چند روز پیش هم رفته بودیم میوه فروشی ، انگور دیده بود ، عاشقه انگور...
5 دی 1392

23ماهگی

با سلام به همه دوستان دختر گل ما تا الان 23 ماه 6 روزشه ، وای که چقدر شیرین شده ، یه حرفهایی می زنه که آدم شاخ در میاره ، عزیز ما خیلی خوب حرف می زنه ، تقریباً تمام کلمات و جملات ر و می گه، البته به زبون  بچه گونه که خیلی هم شیرین و بامزه ، چند روز پیش رفتم براش کفش بخرم ، داشتم به ویترین کفش ها نگاه می کردم ( یک سمتش بچه گونه بود و سمت دیگش زنانه) ، که یکدفعه گفت این کفشها برام بزرگه ، من نمی خوام ، هر چی هم پاش می کردم می گفت برام بزرگه نمی خوام ، خلاصه بعد از مدتی کلنجار رفتن باهاش یه کفش خوشگل براش خریدم ( یه کفش سفید با یک پاپیون قرمز روش ) ، وقتی پاش کردم گفت : چه کفش خوشگلی  ، خیلی قشنگه، دیگه همان کفش ها پوشید...
5 دی 1392

تولدت مبارک بابایی

  با سلام ١٨ شهریور روز تولد بابای رها جیگر بود ، از روز قبلش من دو تا هدیه یکی از طرف خودم و یکی از طرف رها خریده بودم ( دو تا بلوز) ، یک کیک کوچلو و شیرینی و... خریدم ، بعد شب سه نفری جشن تولد کوچکی گرفتیم ، رها که داشت از خوشحالی بال در می آورد ، یک لباس خوشکل تنش کردم ، آن گل خوشکل قرمز رنگش رو هم به سرش زدم ، بنده خدا از خوشحالی دور هال می چرخید ، وقتی شمع ها رو دید ، یکی رو غافل از من و باباش داخل کیک فرو کرد و همه جا رو کثیف و... بگذریم شب خوبی بود چند تا عکس سه نفری گرفتیم ، بعد کیک رو بریدیم ، ولی نخوردیم !!! آخه خیلی دیر وقت شده بود و رهای شیطون بلا باید می خوابید ، می خواستیم بعد از اینکه رها بخوابه ب...
5 دی 1392

خاطره یک بعدازظهر جمعه از زبان مامان

سلام به عزیز گل خودم رها جیگر دیشب جمعه خیلی بهت خوش گذشت ها ، بعداز ظهر جمعه بود که زندایی جون ( محجوبه ) به خونمون زنگ زد و گفت می خوایم رها رو ببریم دورش بدیم ، تو هم که عاشق بیرون ، سریع آماده شدی ، خیلی دوست داشتی چایی با کیک بخوری ، آخه عادت داری بعداز ظهر ها بعد از بیدار شدن با من و بابایی چایی بخوری ، ولی نشد دیگه  ، صهبا جون دنبالت آمده بود و تو کیکها رو دستت گرفتی ، رفتی من هم از فرصت استفاده کردم  با خاله فاطی تو بارون، رفتم عینک بخرم ، آخه عینکم خیلی خراب شده ، عینک بیچاره من وسیله بازیته و همش از روی چشمم بر می داری ، یا روی چشمت می گذاری یا روی سرامیک ولو یا... ساعت 9 شب که به خونه رسدیم ، شما هم با دایی...
30 آذر 1392

یک روز بعدازظهر از زبان رها

سلام بچه ها دیروز بعداز ظهر وقتی من ، بابا و مامان جون خواب بودیم ، زنگ خونه به صدا در آمد ، من و مامانی که حال بلند شدن نداشتیم ، بابا جون بیدار شد گفت مامان جونه ، مثل فشنگ بیدار شدیم ، کلی تو دلم ذوق کردم آخه عمه جون هانی با پریناز هم آمده بودن ، اولش بغلشون نرفتم آخه هم خوابم می آمد و هم خجالت می کشیدم به قول مامانم هنوز یخم باز نشده بود، بعد از چند دقیقه دیگه من و پریناز شروع کردیم هر چی اسباب بازی تو اتاقم بود آوردیم تو هال تازه اون سبد گنده اسباب بازی رو هم آوردیم و جونم بهتون بگه سبد اسباب بازی رو سرو ته کردیم ، در یک چشم بهم زدن خونه شد پر از اسباب بازی ، کلی بازی کردیم ، آخرش وقتی می خواستن برن کلی گریه کردم ، هر چی هم مامانم بهش...
27 آذر 1392