رهاسادات  رهاسادات ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
رونیا ساداترونیا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

نفس های مامان و بابا رها و رونیا

سرما خوردگی

سلام به همه دوستان چند وقتی که به وب عسل ما نتونستم سر بزنم آخه زمستونه ، امان از این سرماخوردگی ، باز هم سرما خورده، بنده خدا از ما گرفته  و داره دارو مصرف می کنه، چند روز پیش بردمش دکتر ، اولش خیلی مشتاق بود و همش می گفت بریم دکتر ، آقا دکتره بهم شکلات بده ، آخه سابقه داشته ، وقتی رسیدیم آنجا تا نوبت ما بشه آنقدر حرف زد که همه رو متوجه خودش کرده بود ، این کیه؟ این چیه ؟ بابای این نی نی کجائه ؟ و.... خلاصه کلی شیرین زبونی می کرد ، وقتی پیش خانم دکتر (چراغعلی ) رسیدیم گریه رو سر داد ، و من یواشکی یه شکلات به دکتر دادم تا بهش بده وقتی معاینه اش تموم شد ، دکتر بهش گفت دیگه تموم شد رها هم با گریه می گفت دیگه تموم شد ،...
25 آذر 1392

روزهای محرم

با سلام به همه دوستان چند وقتی عزیز گل ما باز دوباره سرما خورده ، البته این بار دیگه گلوش گرفته ، هر وقت می بینم که خیلی بی قراری می کنه شصتم خبردار می شه که داره مریض می شه ، چند شب پیش نصف شب بیدار شد و من مجبور شدم دورش بدم تا بخوابه ، البته بنده تا صبح دلواپس بودم که تبش بالا نره ، دیگه مجبور شدم ساعت ٧ صبح بهش قطره بدم ، بنده خدا صداش در نمی آمد و گلوش کاملاً گرفته بود و نمی تونست سرفه کنه ، من و باباش خیلی ترسیده بودیم ، مجبور شدیم دیگه آن روز مهدکودک نفرستیمش و بره خونه خاله جون زلیخاش ، البته اونجا بهش خیلی خوش گذشته چون هلیا بود و حسابی باهم بازی کردن  دیشب هم دوبار بیدار شد و باز تو بغلم خوابش برد ، امروز تا  ساعت موب...
21 آبان 1392

تولدت مبارک عزیزم

سلام امروز دختر گل ما ٢ سالش پر شد ، واقعاً خیلی خوشحالم ، وای چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود تولدت مبارک عزیز مامانی ، قراره یه تولد کوچلو برات بگیرم ، ببخشید که سر زمانش نتونستم بگیرم آخه هم مامان جون مریض بود و هم هاتف  دیگه نشد دیگه سخت نگیر راستی مامان جون جلو جلو کادوتو فرستاده ، یک جفت گواشواره خوشگل طلا ، دستش درد نکنه ...
7 مهر 1392

شیر گرفتن رها جیگر

با سلام ، امروز (6/7/92) سومین روز است که رها جون شیر مامانیشو نخورده ، آخه دیگه خمل من بزرگ شده و فردا 2 سالش پر می شه ، روز اولی که از شیر گرفتم ، غوغایی به پا کرد ولی روزهای بعد بهتر شد ، پریشب ، یک ساعت تمام نصف شب گریه کرد و اجازه نمی داد بهش دست بزنیم ، دیشب خوشبختانه ، یه قصه براش خوندم ( قصه مریم ) دیدم خودش خوابید ، نصف شب چند بار بیدار شد ، یکم گریه می کرد ولی باز خوابید ، دیگه داره عادت می کنه راستی دیروز خودش خواست براش شیر عسل درست کنم ، !!! ولی یکم بیشتر نخورد این روزها حرفهاش خیلی خریدار داره ، و همش در حال خوردن سیب زمینی سرخ کرده (می دونم خیلی بده ) ، پسته ، خیار و بستنیه همش بهم میگه آمپول بزن که خوب بشه بعد من جی ج...
6 مهر 1392

بیدار شدن ساعت 8 صبح

سلام به همه دوستان امروز رها جون رو ساعت 8 صبح به مهدکودک بردم آخه چند روز دیگه پاس شیرم تموم میشه و باید ساعت 8  اداره باشم ، بنده خدا رو امروز ساعت 7.45 دقیقه بیدار کردم می دونم خیلی سخته ولی هردومون عادت می کنیم . خوشبختانه امروز مهد کودکشان یه جشن کوچولو دارن ، یه جشن هم 6 مهر می خوان بگیرن ، امیدوارم به دختر گلم خوش بگذره  این روزها همش میگه می خوام برم مدرسه ، دیروز بردمش مدرسه کنار مهدکودکش، بچه ها رو دید کلی ذوق کرد ، آخ کی میشه دختر گلم فرم بپوشه و بره مدرسه   به امید آنروز ...
1 مهر 1392

مسافرت رها به ساری

چند روز پیش تصمیم گرفتیم من و رها جون بدون حضور باباش به مسافرت 2 روزه بریم ، آخه بابای رها جیگر بخاطره کارش نمی تونست همراه ما بیاد ، روز پنج شنبه(٢٨/٦/٩٢/) به همراه مادرجون و خاله جون رها پیش هدی رفتیم ، خیلی خوش گذشت در آنجا دیگر خاله جونها ( محدثه ، محجوبه ) هم آمدند روز بعدش هم دایی جون غلامرضا و... آمدند خیلی خوش گذشت مخصوصاً به این فسقلی ما که با دیانا و هلیا غوغایی به پا کرده بودند ،  اسباب بازیها رو از دست هم می کشیدند ، جیغ و داد..... صبح به بازار رفتیم وای چقدر تو خیابان و پاساژها این دو تا بدو بدو می کردند ( دیانا و رها ) ، کلی ذوق کرده بودند ، من هم همش باید دنبالشون می دویدم ، رها خانم که فکر کنم تو عمرش اینقدر بدو ...
31 شهريور 1392