تجربه مهدکودک
دوستان سلام
بلاخره وقتش رسید دیروز دختر گلم را برای اولین بار به مهدکودک (نیلوفر )فرستادم ، خودم از چند روز قبلش استرس داشتم ، با رها هم خیلی حرف زده بودم ، و همش در طول روز می گفت بریم پیش بچه ها ، وقتی آنجا رسیدیم خیلی ذوق زده شده بود ، کلی بازی کرد بعد از نیم ساعتی که پیشش بودم ، رفتم طبقه پایین ، و از تلویزیون اونو نگاه می کردم ، ناز گلم وقتی دیده بود من نیستم گریه رو سر داده بود ، ٢ ساعت تمام گریه می کرد و من .....
مادرجونش زودتر ازمن خودشو به مهدکودک رسونده بود و فضای مهدکودک رو دیده بود ، وقتی فهمید گریه کرده ، به من می گفت دختر گلم رو نبر،خودم باز هم نگه هش می دارم ، برای مادرجونش خیلی سخت بود چون نزدیک ٢ سال پیش اون بود
ولی من و باباش فکر می کنیم رفتن به مهدکودک بچه ها رو مستقل تر می کنه ، خیلی خیلی سخته ولی لازمه
ساعت 12 ظهر رفتم بیارمش ، دیدم رها روی پای مربیش خوابیده و هنوز داره هق هق می کنه وقتی این حالت رو دیدم ... وقتی بغلش کردم که ببرمش دیدم چشمای کوچولوشو باز کرد تا منو دید زد زیر گریه و من بغلش کردم و تا تونستم بوسیدمش
راستی امروز هم خاله جون فاطیش ، اون رو به مهدکودک برده ، همین الان می خوام به هش زنگ بزنم و حالتو شو بپرسم امیداوارم امروز کمتر گریه بکنه
عزیز گلم ، بدون مامانی خیلی نارحته که گریه میکنی ، و الان که اینجا هسم ، دلم پیشته ، می دونم وقتی بزرگ بشی و این مطالب رو بخونی قاه قاه بخندی