رهاسادات  رهاسادات ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
رونیا ساداترونیا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه سن داره

نفس های مامان و بابا رها و رونیا

20 ماهگی رها جیکر و کارهایش

این روزها خودم دیگه رها رو به مهد می بر م و خاله فاطی اش میره می گیرش ، فکر نمی کردم اینقدر زود به مهد عادت کنه ، صبح که می خوام ببرمش بهش اطمینان می دم که دنبالش میام و رها میگه باشه ، آخ قربون این دختر فهمیده ام برم من وقتی به مهد می رسیم دستشو به سمت مربی اش باز می کنه البته با گریه ولی 5 دقیقه بعد که من رفتم ساکت می شه ، هنوز خیلی جا داره که آشنا بشه ، طفلی 5 روزه که رفته ، مربی اش میگه فقط به من می چسبه و از بغلم پاین نمی یاد ، اون میگه کم کم خوب می شه ، خدا کنه حالا یکم از کارهاو شیرین زبونیاش بگم که دل همه رو برده شب که می خواد بخوابه ، شب بخیر میگه ( البته خونه دیگه خاموشی زده میشه و همه باید بخوابن) وقتی لباس نو تنش می کنم ...
23 تير 1392

ماجرای مهدکودک

این روزها صبح که می شه جدایی من و رها یکم سخت تر شده ، نزدیک مهدکودک که می رسیم  میگه بریم پیشه مامانی ، مهد نه ، امروز به من چسبیده بود می گفت می خوام بخوابم ، ( البته این ، یکی از شگردهاشه ) خوشبختانه امروز خیلی راحتر از بغلم آمد پایین ، مربی اش میگه رها خیلی زود داره عادت می کنه ، و گریه هایش خیلی کم شده  خودمونیم اصلاً فکر نمی کردم که این قدر زود عادت کنه البته من خیلی باهاش صحبت می کنم به هش اطمینان دادم که من یا خاله فاطی اش دنبالش می ریم ، این روزهای اول هم فقط چند ساعت به مهد میره تا عادت کنه ، دیروز مربی اش می گفت پلو با ماست خورده ، من از تعجب شاخ در آورده بود چون رها کلاً بد غذا می خوره ، امیدوارم تو ی مهد...
5 تير 1392

ماجرای دوغ خوردن رها

سلام ، امان از دست شیرین کاریها و شیطونیهای رها جیگر دیشب سر سفره شام ، گفت دوغ می خوام ، یک لیوان دوغ رو گرفت و بلند شد راه بره ، آرام آرام به سمت اتاق خواب می رفت ، هر چی هم صداش می کردیم ، دستشو جلو می آورد و می گفت بایست ، نیا ، نیا ما هم از ترس اینکه دوغ نریزه جلوتر نمی رفتیم چون اگه جلو می رفتیم ، بدو بدو کردن همان دوغ ریختن همان ، خلاصه با دوغ به دست ، خودشو رو تخت رساندن و دراز کشید ، باباش تا رفت دوغ رو ازش بگیره،  لیوان دوغ رو روی خودش سرازیر کرد ، طفلک فکر کرده مثل شیشه شیر ، می تونه بخوره ، خلاصه قیافه اش دیدن داشت ، تمام سر و صورت و لباسش دوغی شده بود . از یک طرف باباش قاه قاه می خندید و رها گریه می کرد...
2 تير 1392

امان از سی دی عمو پورنگ

سلام به گل خودم امروز صبح چون مادرجون کار داشت مجبور شدم ببرمت پیش مامان جون ، الان مامان جون به من زنگ زد گفت ، خیلی بهانه گرفتی و سی دی عمو پورنگ رو می خوای ! آخه عزیز گلم  چقدر عمو پورنگ نگاه می کنی ، روزها خونه مادرجون دائم تلویزیون روشنه و نگاه می کنه خونه هم همینطور ، کم کم دارم نگرانت می شم می ترسم به تلویزیون عادت کنی الان تو اداره دل تو دلم نیست ، دلم می خواد زودتر ساعت بگذره بیام پیشت ، آرومت کنم خیلی خیلی دوست دارم عزیزم   ...
9 خرداد 1392

بدون عنوان

سلام به همه دوستان ببخشید چند وقتی به دلیل نداشتن اینترنت نتونستم به وب دختر گلم سر بزنم ، توی این مدت مهمترین اتفاقی که افتاد تصمیم گرفتیم رها رو به مهد کودک بفرستیم ، البته هنوز داریم مهدکودکها رو بررسی می کنیم ، چند روز پیش به چند مهدکودک سر زدم ، بلاخره بعد از بالا و پایین کردن مهدکودکها  ، یکی را مد نظر گرفته ام ، فکر کنم مناسب دختر گلم باشه دعا کنید دختر گلم خیلی اذیت نشه ، آخه رها خیلی خیلی به من وابسته شده و می ترسم فردا و...  برایش مشکل ایجاد بشه ، راستی یادم رفت چند وقت پیش هم بردمش عکاسی چند تا عکس خوشگل از دختر گلم گرفتم ، با سابقه ای که از قبل ازش داشتم فکر نمی کردم روی صندلی عکاسی بشینه ، ولی خوب همکاری کرد...
9 خرداد 1392

صحبت مامان با دخترش

عزیز گلم دیشب نمی دونم چت شده بود تا ساعت 1.5 شب نخوابیدی و همش بهانه می گرفتی ،  کلی هم آخر شب گریه کردی ، آنقدر گریه کردی که فکر کنم بچه همسایه رو بیدار کردی آخه صدای بچه شون در آمده بود ! همش از بغل من به بغل بابایی می رفتی و بر عکس ، خلاصه خودت هم نمی دونستی چی می خوای ، بعد از کلی بهانه گرفتن و شیر خوردن ، روی بغلم خواب رفتی ، البته نصف شب هم چندین بار بیدار شدی ، الان که سر کارم یکم نگرانتم ، خدا جون دختر گلم مریض نشه ها یکم از کارهای خوشکل و شیرین زبونیات بگم که وقتی بزرگ شدی قاه قاه بخندی تازگیها هر چیز رو که می بینی می گی این چیه ؟   من هم باید همه رو جواب بدم ، وقتی به همه سئوالاتت جواب دادم ، باز دوباره همونها رو سئوال میکن...
22 فروردين 1392

واکسن 18 ماهگی رها

با سلام، هفته دوم عید بود که رها رو می خواستم ببرم واکس 18 ماهگی شو بزنم ، از چند روز پیش ، استرسم شروع شده بود آخه شنیده بودم درد داره و چند روز نمی تونه پاشو تکون بده ، از چند ساعت قبل ، شربت استامینوفن بهش دادم بعد با باباش بردمش مرکز بهداشت ، وای که چقدر گریه کرد، هم قطره بهش دادن و هم دوتا آمپول یکی به دست و یکی به پاش  ، خلاصه بعد از کلی گریه کردن آوردمش خونه ، من هم که به خاطره واکسن رها چند روز مرخصی گرفته بودم ، حسابی بهش رسیدم ،  تا چند ساعت اول خوب بود و روی مبل بالا و پایین می رفت ، بعد شیر خورد و خوابید ، دائم کمپرس آب سرد و گرم می کردم ، بعد از بیدار شدن دائم یک جا نشسته بود و به من هم می گفت بشین ، و من هم درب...
19 فروردين 1392

نوروز 92 و دید و بازدید عید

سلام ، امسال بعد از یک مسافرت کوتاه به مشهد ، دید و بازدید عید شروع کردیم، رها در این مدت کلمه جدید ی که یاد گرفت ، پسته بود و هر جا که می رفتیم فقط می گفت پسته ، پسته ، و ما هم مجبور می شدیم زودتر از همه ظرف آجیل را طرفش بگیریم و چند تا پسته ناقابل برداره و مشغول بشه ، تازه خانوم خانومها باید حتماً یک پیش دستی دستش می دادیم و هرچی تعارفش می کردند مثل بزرگترها داخل پیش دستی می گذاشت ، اما  فقط پسته هاشو می خورد  ، کلی هم عیدی جمع کرد ، شلوار ، عروسک ، پول و...     دست همشون درد نکنه که به دختر گلمون عیدی دادند به زودی ، عکس رها  رو با لباسهای عیدش که تو ی آن مثل یک تکه ماه شده ب...
19 فروردين 1392