رهاسادات  رهاسادات ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره
رونیا ساداترونیا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

نفس های مامان و بابا رها و رونیا

یک روز بعدازظهر از زبان رها

1392/9/27 12:50
نویسنده : مامان
74 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بچه ها

دیروز بعداز ظهر وقتی من ، بابا و مامان جون خواب بودیم ، زنگ خونه به صدا در آمد ، من و مامانی که حال بلند شدن نداشتیم ، بابا جون بیدار شد گفت مامان جونه ، مثل فشنگ بیدار شدیم ، کلی تو دلم ذوق کردم آخه عمه جون هانی با پریناز هم آمده بودن ، اولش بغلشون نرفتم آخه هم خوابم می آمد و هم خجالت می کشیدم به قول مامانم هنوز یخم باز نشده بود، بعد از چند دقیقه دیگه من و پریناز شروع کردیم هر چی اسباب بازی تو اتاقم بود آوردیم تو هال تازه اون سبد گنده اسباب بازی رو هم آوردیم و جونم بهتون بگه سبد اسباب بازی رو سرو ته کردیم ، در یک چشم بهم زدن خونه شد پر از اسباب بازی ، کلی بازی کردیم ، آخرش وقتی می خواستن برن کلی گریه کردم ، هر چی هم مامانم بهشون گفت شام بمونن ، نموندن ناراحتآنقدر گریه کردم که مامان حون مجبور شد به مادرجون زنگ زد تا شاید آروم بشم اما بازم گریم می گرفت گریهآخرش قرار شد مادرجون با خاله فاطی شام خونمون بیان ، باز دوباره کلی ذوق کردم  ، آنقدر منتظر شدم تا آمدن منتظر، کلی با مادرجون و خاله فاطی بازی کردم تازه بابایی چند تا ماهی گنده خریده بود ، اولش ترسیدم اما مامانم بهم گفت این ماهی ها زنده نیستن و تکون نمی خورن ، وقتی من اونا رو شستم می تونی بهش دست بزنی، و من کلی باهاشون بازی کردم و اصلاً نترسیدم

آخر شب هم بابایی و مادرجون ماهی ها رو ریز کردن ، و من همش به بابایی می گفتم ، مواظب باش چاقو دستته ، نمی دونم چرا با این حرف همه می زدن زیر خندهخنده

باز وقتی هم مادرجونشون می خواستن برن ، گریم گرفت و مامانیم منو محکم بغل کرد ، آخر شب هم اداره برق اومد و همه جا تاریک شد و من تو بغل مامانی خوابم گرفت . 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)