رهاسادات  رهاسادات ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
رونیا ساداترونیا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

نفس های مامان و بابا رها و رونیا

خاطره یک بعدازظهر جمعه از زبان مامان

1392/9/30 9:12
نویسنده : مامان
64 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به عزیز گل خودم رها جیگر

دیشب جمعه خیلی بهت خوش گذشت ها ، بعداز ظهر جمعه بود که زندایی جون ( محجوبه ) به خونمون زنگ زد و گفت می خوایم رها رو ببریم دورش بدیم ، تو هم که عاشق بیرون ، سریع آماده شدی ، خیلی دوست داشتی چایی با کیک بخوری ، آخه عادت داری بعداز ظهر ها بعد از بیدار شدن با من و بابایی چایی بخوری ، ولی نشد دیگه  ، صهبا جون دنبالت آمده بود و تو کیکها رو دستت گرفتی ، رفتی

من هم از فرصت استفاده کردم  با خاله فاطی تو بارون، رفتم عینک بخرم ، آخه عینکم خیلی خراب شده ، عینک بیچاره من وسیله بازیته و همش از روی چشمم بر می داری ، یا روی چشمت می گذاری یا روی سرامیک ولو یا... ساعت 9 شب که به خونه رسدیم ، شما هم با دایی جون غلامرضاشان ، مادرجون و خاله فاطی شام آمدین خونه کلی ذوق کردی ، هی می گفتی شما آمدین اینجا ، خلاصه آن شب ، چون فرداش شب یلدا بود ، حسابی کار داشتیم ، مادرجون پشت زیک درست می کرد ، من هم شام درست می کردم ( مرغ سوخاری با سیب زمینی) ، صهبا و زندایی جون هم دسر ، بابایی هم در حال درست کردن جا شمعی با سیب درختی ( وقتی جا شمعی اش تموم شد صهبا چند تا ازش عکس گرفت ، فکر کنم تا حالا عکسشو دیده باشی ) دایی جون هم تلویزیون نگاه می کرد، خاله فاطی هم با کفشی که تازه همون شب خریده بود مشغول بود  ، تو دخمل ما هم در حال خوردن پسته و دسر و... بلاخره هر کسی کاری داشت ، حدود ساعت 11 بود که شام خوردیم بعد از رفتن همه ، تازه کارم شروع شده بود کارهای شخصی خانوم خانومها و خودم ، بعد از اینکه چند تایی کتاب برات خوندم ( به قول خودت 4 تا) اداره برق آمد !! و همه جا خاموش شد، موقع خواب عادت داری یکم دورت بدم تا خوابت ببره   ولی دیشب  هرچی دورت می دادم ، چشمات باز بود تو تاریکی برق می زد ، از بغلم هم پایین نمی آمدی با هزار خواهش قربون صدقه بردمت رو تخت  ( آخه خیلی خسته شده بودم ) ولی باز از بغلم پایین نمی آمدی ، بعد از مدتی تو بغلم خوابت برد ، آخ که فرشته کوچولوی من چقدر ناز خوابیدخواب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)