امان از این دو تا دخترخاله
سلام
دیروز تو اداره بودم دیدم مادرجون رها زنگ می زنه ، دیانا اونجا بود ( دختر خاله رها) گوشی رو گرفته بود به من می گفت برو رها رو از مهدکودک بیار ، می خوایم باهم بازی کنیم ، راضیش کردم که رها رو بعداز ظهر میارم ، ولی انگار حریف این دختر طلا نشدن و خاله جونش ( خاله فاطی) رفته رها رو آورده ، بعد از اداره وقتی رسیدم خونه مادرجون ، چشمتون روز بد نبینه ، رها در حال گریه ، تمام پولوها وسط حال ولو و دیانا حالته اخم و مادرجون بنده خدا هم حیران و در حال جمع کردن دونه های برنج !!
آخ امان از این بچه ها ، گویا سر نشستن روی میز برای خوردن غذا ، با هم دعوا کردنو و دیانا هم شروع کرده و...
بعد از چند مدت ، باز با هم آشتی کردن و و من هم بخاطره این آشتی کنون اسمارتیس بهشون دادم باز داشتن بخاطره رنگهای اسمارتیس دعواشون می شد که جلوشونو گرفتم ، و حواسشونو پرت کردم .
بعد تندی لباس پوشیدم که بریم خونه تا کار به جاهای باریکتر نرسیده ولی خانون خانومها نمی آمد و می گفت تو برو ، من هستم ، باز به هزار زور و بلا راضیش کردم و آوردمش خونه
امان از دست این بچه های ناز و خوشگل ما
خدایا باز هم بخاطر این نعمتهای بزرگی که به ما عطا کردی ممنونیم