رهاسادات  رهاسادات ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
رونیا ساداترونیا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

نفس های مامان و بابا رها و رونیا

دو سال سه ماهگی

1392/10/7 12:50
نویسنده : مامان
70 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوستان

عزیز من این روزها خیلی بانمک و شیرین شده کلی شعر بلده که همه رو از کتابهایی که براش گرفتم و خوندم یاد گرفته

اتل متل توتوله

یکی بود یکی نبود پیرزن نشسته بود

ماشین بابام خرابه

معلم خوب ما می دونه خیلی چیزها

یه دختر دارم شاه نداره

یه توپ دارم قل قلیه

دختر خاله ، پسرخاله ... این شعر رو مادرجونش یادش داده

ای وای از این دندونم ، به لب رسیده جونم

شبها که ما می خوابیم آقا پلیسه بیداره

و...

niniweblog.com

کلی هم شیرین زبونی می کنه و تقریباً تمام جملات رو می گه ، پشت تلفن خیلی خوب حرف می زنه مثلاً میگه ، سلام ، خوبی ، چطوری ، چه خبر ، مامانت خوبه ، بابات خوبه ، چه کار می کنی و...

چند روز پیش خاله جون زلیخاش یه سئوال ازش کرد بهش گفت هلیا خوشگلتر یا دیانا گفت من ، من وای که همه از خنده ریسه رفتن قهقههکلی ازین صحنه و شعر خوندش فیلم گرفتیم

شبها که می خواد بخوابه قبل از اینکه به قول خودش اداره برق باد چند تایی کتاب باید براش بخونم بعضی وقتها که خودم حوصله ندارم دو صفحه ، دو صفحه جلو می زنم ولی انگار نمی شه به این وروجک کلک زد ، با خنده و کاملاً خونسرد می زنه صفحه رو عقب و میگه اینجا رو بخونلبخندچشمک 

موقع خواب هم باید یکم دورش بدم و لالا لالا گل آلو درخت سیبو و زردالو رو براش بخونم این لالایی رو هم مادرجون جون جونیش یادش داده  

از مهد کودک که میاد حتماً خودش باید لباسهاشو تو اتاقش بگذاره ، با این دستهای کوچولوش همه لباسهاشو باهم بغل می کنه می بره تو اتاقش           آفرین به این دخمل تمیز و مرتبمتشویق

یه مدت بود که وقتی از مهد می آوردمش تو راه همش می گفت بستنی می خوام و بهونه می گرفت ، ولی از آنجائی که زمستونه و هوا سرد ه بهش می گفتم سرما می خوری و فروشنده بستنی نمی فروشه ،  چند روز پیش رفتیم مغازه سوپری براش یه چیزی بخرم تو مغازه به من می گفت بستنی نخریی ها ، هوا سرده فقط پاپ کن و اسمارتیس بخر ، صاحب مغازه با تعجب بهش نگاه می کرد و می خندیدتعجبخنده

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)