ماجرای دوغ خوردن رها
سلام ،
امان از دست شیرین کاریها و شیطونیهای رها جیگر
دیشب سر سفره شام ، گفت دوغ می خوام ، یک لیوان دوغ رو گرفت و بلند شد راه بره ، آرام آرام به سمت اتاق خواب می رفت ، هر چی هم صداش می کردیم ، دستشو جلو می آورد و می گفت بایست ، نیا ، نیا
ما هم از ترس اینکه دوغ نریزه جلوتر نمی رفتیم چون اگه جلو می رفتیم ، بدو بدو کردن همان دوغ ریختن همان ، خلاصه با دوغ به دست ، خودشو رو تخت رساندن و دراز کشید ، باباش تا رفت دوغ رو ازش بگیره، لیوان دوغ رو روی خودش سرازیر کرد ، طفلک فکر کرده مثل شیشه شیر ، می تونه بخوره ، خلاصه قیافه اش دیدن داشت ، تمام سر و صورت و لباسش دوغی شده بود . از یک طرف باباش قاه قاه می خندید و رها گریه می کرد و من هم از عصبانیت حرفی نمی زدم ، و جلوی خودم رو گرفته بودم ، آخه تازه از حموم آمده بود ، خلاصه بعد از اینکه تمام لباسشو عوض کردم ، رفتیم که بخوابیم ، خانوم خانوما تازه کلی کتاب ها رو برام آورده و هی میگه بخون بخون ، تازگیها ، عزیز دل مامان تا براش کتاب نخونم ، خواب نمی ره و تمام کتابهاشو کنار خودش می گذاره ، تازه می گه روش پتو بنداز تا لا لا کنن ، بعد خودش می خوابه
امان از دست این رها جیگر