رهاسادات  رهاسادات ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
رونیا ساداترونیا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

نفس های مامان و بابا رها و رونیا

علاقه های رها جیگر

علاقه زیادی به :  ١- ریشه های فرش ، هی ریشه ها رو از زیر فرش در میاره ٢- تلفن ، و سیم آن رو تو دهانش می بره ٣- کنترل تلویزیون، همش کانالشو عوض می کنه یا گاهی اوقات  وقتی باباش داره یک فوتبال حساس نگاه می کنه ، خاموش می کنه ٤- خیلی مکعبهای آموزشی اش رو دوست داره و یاد گرفته وقتی روی هم می گذاریم و می گیم رها بزن ، با دستش اونو می زنه و منتظره که براش دست بزنیم ٥- عاشقه بیرون و ماشین سواری  ، وقتی می گیم دَ دَ می خوایم بریم ، دست و پاهایش رو خیلی سریع تکون می ده و می گه دَ دَ دَ ٦- عاشقه سفره  ، تا سفره پهن می شه دیگه کنترلش خیلی سخت می شه همه چیز رو می خواهد بکشه   ...
10 ارديبهشت 1391

سیزده به در

امسال دختر گلم اولین سیزده بدر رو هم تجربه کرد ، دیروز که سیزده فروردین بود ، کالسکه رها رو افتتاح کردیم ،  همه جا رو با تعجب نگاه می کرد  خیلی خوشش آمده بود ، ناهار خونه مادرجون رها رفته بودیم آنجا همه بودند ، خاله جون ، دایی جون ، دیانا و ....  خیلی خوش گذشت ،  بعداز ظهر همگی رفتیم هزارپیچ ،مادرجون آش کشک درست کرده بود خیلی خوشمزه شده بود . رها بیشترش خواب بود و هنوز معنی این مراسم ها رو نمی دونه، بخاطره همین کلی عکس گرفتم که وقتی بزرگتر بشه همه رو برایش تعریف کنم .   ...
14 فروردين 1391

سال نو مبارک

       سال نو رو به دختر گلم و همه دوستای مجازیم تبریک میگم امیدوارم که همگی سال پربرکتی داشته باشید .   امسال سال ٩١ با وجود گل زندگیمان، رنگ و بوی دیگه ای داشت گل من ، خواستم سر سال تحویل بیدارت کنم اما دلم نیامد .من و بابایی آمدیم بوست کردیم وقتی بیدار شدی لباسهای نو تو تنت کردم ، خیلی ناز شده بودی دوربین آوردم ، سه نفری عکس گرفتیم . وقتی کاملاً سرحال شدی با بابایی رفتیم خونه مادرجون. هنوز هیچی نشده کلی عیدی جمع کردی ، مبارکت باشه عزیزم              این روزها به خاطره دید و بازدید عید یکم خسته می شی ، ولی عزیزم اشکالی ندا...
5 فروردين 1391

کارهای جدید رها جون در 4 ماهی

رها جون امروز دقیقاً ٤ ماه ١٦ روزش شده خیلی کارهای جالب می کنه حسابی هم شیرین شده موقع خواب دستاشو بالا می بره و پتو رو روی سرش می کشه ، عادت کرده موقع خواب باید روی چشماشو بپوشانیم . دهانشو به هم فشار می ده و آب دهانشو بیرون می ریزه و سعی می کنه صدا از دهانش در بیاره  ، آنقدر این کار رو تکرار می کنه که تمام صورتش خیس می شه . با دستاش ، پاهاشو می گیره . پستونکشو  با دستاش از دهانش بیرون می یاره و سعی می کنه دوباره تو دهانش بگذاره . تازگیها هم خیلی خیلی غریبی می کنه ، این یکی رو نمی دونم چکار کنم . خنده های صدا دار می کنه . وقتی اسمشو صدا می کنیم به طرف صدا سرشو بر می گردونه . با دستای کوچولوش ، تک تکانویش ...
11 اسفند 1390

من 5 ماه شدم

امروز من ٥ ماه و ٤ روزم شده ، خیلی بزرگ شدم . یکم هم سنگین شدم ، کمر مامان جونم درد می گیره هی منو بغل می کنه ، آخه من دوست دارم منو بغل کنه تا همه جا رو ببینم ، دست مامان جونم درد نکنه که این قدر برام زحمت می کشه ، خیلی مامانم رو دوست دارم ، اگه شب کنارم نخوابه و برام شعر نخونه ، گریه می کنم . پستونک هم خیلی دوست دارم ، شبها باید حتماً بخورم، یک کیفی داره   تازه غلت هم می زنم ، یکم برام سخته ولی دوست دارم . چند شب پیش هم که برف آمده بود با مامان و بابا رفتیم بیرون و از من عکس گرفتند ، خیلی کیف کردم ولی آخرش دیگه تو ماشین تو بغل مامانم خوابم برد . تازه یک چیز دیگه ، دیشب هم رفتیم خونه خاله جون زلیخا ، یک نی نی آنجا بود ...
11 اسفند 1390

چند تا از عکسهای گلم که قولشو داده بود

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّاسَمِعُواالذِّکْروَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَـالَمین    رها جون پاشو دیگه ، چقدر می خوابی، حوصله ام سر رفته ببینین چقدر جورابم خوشگله ، عمه جون هانیه ام برام خریده ، دست عمه جونم درد نکنه مامان جون و مادرجون عزیز ، ممنون که برام کاچی درست کردین ، عوض من هم بخورین، نوش جونتون به چی نگاه می کنی دختر گلم آخ تو چقدر نازی ، ماشاء الله بابایی داره می خندونت ، چقدر ناز می خندی به یاد حضرت علی اصغر در روز عاشورا           ...
23 بهمن 1390

شیرین کاریهای رها جیگر

دخترم الان دیگه سه ماهه شده ،  چند روز پیش بردمش بهداشت ، وزنش ٦ کیلو شده و دور سرش هم نیم سانت اضافه شده ، خدایا به خاطر سلامت دخترم متشکرم خیلی شیرین شده ، حسابی می خنده ، بابا و مامانشو هم می شناسه ، کتابهای آموزشی سه ماهگی رو برایش شروع کردم خیلی دقت می کنه ، وقتی آهنگ یا قرآن برایش می گذارم دقت می کنه و بعد مدتی خوابش می بره ، به دستهای کوچولوش خیلی نگاه می کنه و دائم داخل دهانش می بره ، خانم خانوما خیلی بغلی هم شده . دائم دوست داره باهاش حرف بزنیم و بازی کنیم . از خودش صدا در می یاره ، وقتی من هم اداشو در میارم حسابی می خنده ، خلاصه جیگر بابایی ، باباش خیلی باهاش بازی می کنه حسابی با هم خوش می گذرانند راس...
11 دی 1390

خاطرات چند وقته گذشته

  چند وقتی بود که نتونستم خاطرات جیگرم رو بنویسم آخه دسترسی به اینترنت نداشتم ، خیلی اتفاقها تو این مدت افتاد ، گلم خیلی بزرگ شده کاملا می خنده و من و باباشو می شناسه ، خانم خانوما بغلی شده ، دوست داره بغلش کنیم و او اطرافشو نگاه کنه ، خیلی کنجکاوی می کنه ، با دهانش صدا در میاره ، ١٤ روز دیگه سه ماهه می شه ، دخترم روز عاشورا لباس سبز ی که ، هستی جون  ، دختر دایی اش برایش آورده بود ،  به یاد حضرت علی اصغر پوشید و از گلم عکس گرفتیم . خیلی خوشکل شده بود به زودی عکسشو تو وبلاگش می زنم چند روز پیش هم فامیلهای بابای رها جون به دیدنش آمده بود ، مادرجون و مامان جونش براش کاچی درست کرده بودند . خیلی خوشمزه شده بود...
11 دی 1390

اولین حضور رها در شب یلدا

دیشب همگی رفتیم خونه مامان جون ،  عمه جون عاصمه، با کوچولوهاش آنجا بودند ، شب خوبی بود ، مخصوصا وقتی دختر گلم با ما بود ، همگی با هم عکس گرفتیم ، شیرینی و آجیل ، هندوانه خوردیم ، خلاصه خیلی خوش گذشت.آخر شب دیگه رها گریه می کرد ،  باز مثل همیشه دلش برای خونه تنگ شده بود . دختر گلم رو بغل کردم آنقدر باهاش حرف زدم ، لالایی خوندم که خوابش برد. بعد همگی آمدیم خونه . رهای نازنینم ، وقتی باهاش حرف می زنیم خیلی دقت می کنه و ساکت می شه ، تازه گیها هم خنده های صدا دار می کنه ، آخ مامانی قربون این دختر گل بره   ...
11 دی 1390