رهاسادات  رهاسادات ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
رونیا ساداترونیا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

نفس های مامان و بابا رها و رونیا

کارهای جدید رها در 9 ماهگی

دختر گلم تا امروز 9 ماه و 15 روزش شده ، هر روز که می گذره کارهای جدیدتر انجام میده الان تقریباً می تونه : 1-  به تنهایی به کمک مبل بلند می شه و چند قدمی قدم بر می داره 2- سعی می کنه پاهاشو بالا ببره و پاشو روی مبل بگذاره 3- وقتی میگم دس دسی ، اولش دست نمی زنه ولی بعد تندتند دست می زنه 4- وقتی می گم مامانی رو بوس کن ، صورتشو سمت صورتم میاره مثلاً می خواد بوسم کنه البته من هم صدای بوس رو براش در میارم 5- خودش به تنهای دراز می کشه و می شینه   6- به برنامه کودک که بچه ها باشند و شعر بخونند مخصوصاً مویز در برنامه گل آموز خیلی علاقه داره ، همچنین سی دی حسنی نگو یه دسته گل رو خیلی دوست داره ، بعضی اوقات که خیلی کار دارم ا...
23 خرداد 1391

بابایی روزت مبارک

    بابایی خوشکل و شادم ، که همیشه منو می خندونی الهی که همیشه زنده باشی و سایه ات رو سر من و مامانی باشه ، مامان جون از طرف من یک هدیه خریده ، انشاء الله که خوشت بیاد. قربونت بشم . بوس ، بوس ، بوس   ...
13 خرداد 1391

جشن تولد سامان (پسر عمه رها جیگر)

  دیشب رها دختر گلم به همراه مامان و بابا رفته بود جشن تولد پسر عمه اش ، خیلی ذوق می کرد ، کلی هم ازش عکس و فیلم گرفتیم ،  از طرف رها ، یک تاب و شلوارک برای سامان و یک بلوز برای عسل ، هدیه دادیم . هر چند دختر گلم هنوز معنای این جشن ها رو نمی دونه ، ولی خیلی برایش تازگی داشت و همه اش دست و پا می زد . ...
6 خرداد 1391

پرستار جدید برای رها از زبان خودش

امروز صبح زود وقتی چشمامو وا کردم دیدم بغل مامانی داخل آسانسورم ، تازه یک خانومه هم کنارش وایساده بود . خیلی تعجب کردم ، آخه همیشه بابایی منو خونه مادرجون می برد.   مامانی داخل ماشین منو بغل خانومه گذاشت ، یکم ترسیده بودم  ولی خیالم جمع بود که مامانی پیشمه بعد با مامان جون رفتیم خونه مادرجون ، آنجا دیانا هم بود ،  آخ جون دیانا ، باز پستونک منو نگیری . دیشب مامانم به من گفت برایت پرستار گرفتم ، اما من معنی شو نفهمیدم ، فکر کنم این خانومه ، همونه که مامانی گفته باشه .  (٢٦/٢/٩١) ...
6 خرداد 1391

امان از گریه های رها جیگر

بلاخره پنج شنبه رسید و قرار بود آن روز رها رو ببرم آتلیه عکس بگیرم ، کلی لباسهاشو گرفته بودم که با هر کدام عکس بگیرم ، با خاله اش هم هماهنگ کردم که با من بیاید ، برعکس رها آن روز خیلی دیر از خواب بیدار شد ، بعد از اینکه حاضرش کردم ، رفتیم ، آنجا علی و موژان منتظر ما بودند ، با کلی ذوق آماده اش کردیم ، ولی آنقدر گریه و غریبی کرد ، که نگو و نگذاشت  عکس بگیره ، دست زدن و پا کوبیدن هم فایده نداشت ، همه اش می خواست بیاد بغل من ، البته تازگیها دخترم سرما خورده و یکم بی حوصله هم هست .  من که دلم خیلی سوخته بود ، چون دوست داشتم عکس جیگرم رو بگیرم  به خودم دلداری می دادم و می گفتم ، چه می شود ...
6 خرداد 1391

6 ماهه شدن رها از زبان خودش

  دوستای خوبم   من دیگه دارم ٦ ماهم می شه چند روزی که مامان جونم به من غذا می ده ، اون هم با قاشق ، مثل بزرگترها  ، اینقدر کیف داره،  فکر کنم اسمش فرنی باشه ، خیلی خوشمزه  ،  حالا دیگه سر سفره من هم با قاشق غدا می خورم از امروز من دیگه می خوام برم خونه مادرجونم چون که صبحها مامان جونم سر کار می ره و منو کسی نیست خونه نگه داره ، آخ جون خونه مادرجون خیلی خوش می گذره مخصوصاً اگه دیانا هم آنجا باشه . بعضی اوقات دیانا ، دختر خاله ام رو می گم،  به زور می خواد پستونکمو تو دهانم کنه و من خیلی اذیت می شم ، آخه من نمی خوام پستونک بخورم دیگه . تازه بعضی اوقات هم که پستونکه خودشو پیدا ...
26 ارديبهشت 1391

صندلی ماشین رها و بی حواصی مامان

   وقتی مثل همیشه آمدم از خونه مادرجون تو رو خونه ببرم ، گذاشتمت داخل صندلیت ، اما کمربند آن رو به سختی بستم ، با اینکه برای بستن کمربند خیلی معطل شدم اما تو صدایت در نمی آمد چون خیلی برایت تازگی داره ، وقتی در ماشین رو بستم متوجه شدم که سوئیچ داخل ماشینه . و تو داخل ماشین گیر کردی ، داشتم از ترس سکته می کردم ، تو که از همه جا بی خبر بودی  ، می خندیدی ، و من با اینکه دل تو دلم نبود با هات بازی می کردم که نترسی ، سوئیچ ماشین خاله فاطی و دو تا از همسایه ها رو امتحان کردیم اما به ماشین نخورد . تو هم که کم کم متوجه شده بودی یه خبرهایی هست ، حالت گریه رو گرفته بودی ، بلاخره بعد از ٥ ،...
18 ارديبهشت 1391

امان از شیطنتهای رها جیگر

       دختر گلم  ٨ ماهش شده خیلی خیلی و... بازیگوشه رها دیگه این روزها تقریبا بدون افتادن می شینه - سینه خیز میره ، حسابی شیطون شده ،  چند رو ز پیش وقتی بردمش بهداشت که قد و وزنشو بگیرم روی ترازو آنقدر ورجه وجه می کرد که حسابی همه رو به خنده آورده بود چند روز پیش وقتی از اداره رفتم دنبال رها خونه مادرجونش، چشمتون روز بد نبینه ، وقتی سفره ناهار رو پهن کردند ، رها سریع سینه خیز به طرف سفره رفت و پارچ آب رو کاملا روی فرش خالی کرد و خودش هم تو آب دست و پا  می زد ، خیلی صحنه جالبی بود من و خاله اش که اصلا نتونستیم جلوی خنده مو نو بگیریم.      ...
18 ارديبهشت 1391