رهاسادات  رهاسادات ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
رونیا ساداترونیا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

نفس های مامان و بابا رها و رونیا

دندونی رها

عزیزم چند وقتی که سراغ وبلاگت نرفتم ، ببخشید چون این روزها ، روزهای کاریم هست و کمتر فرصت پیدا می کنم ، ولی قول می دم کم کم خاطراتت رو بنویسم . چند وقت پیش وقتی آمدیم خونه ، بابایی شیر آورده بود ، بعد پیشنهاد داد که برای دندون در آوردنت ، شیربرنج درست کنیم ، با آنکه خسته بودم ، قبول کردم ،شیر برنج که خیلی زود درست شد ولی برای تزئین رویش یکم بابایی به زحمت افتاد ، بابایی با ذوقت ، خواست اسمتو رویش بنویسه ، با کمترین امکاناتی که در آن آخر شب داشتیم اسمتو روی ظرف یکبار مصرف در آورد و روی شیر برنج رو تزئین کرد ، بعد همه شیر برنج ها رو چیندیم و عکس یادگاری گرفتیم ، بعداً عکشو تو و...
29 تير 1391

عکس رها در آتلیه

اولین عکسی که رها بدون زحمت در سبد نشست وای چقدر در این عکس گریه کردی  ببینید نازگلم چقدر ناز نگاه می کنه   متاسفانه رها جون دیگه اجازه عکس گرفتن رو به ما نداد ...
13 تير 1391

صحبت مامان با دخترش

چند روز پیش برده بودمت بهداشت برای چکاب ، الحمدالله همه چیزت خوب بود ولی گفتند باید غذا بیشتر بخوری ، ولی تو آنقدر بازیگوشی که یک لقمه غذا رو باید با زور و بلا و با دست زدن و... بخوری ، البته این سی دی حسنی نگو یک دسته گل ، منجی نجات من شده هر وقت که کار داشته باشم یا بخوام بهت غذا بدم این سی دی رو می گذارم ، یکم بیشتر می خوری ، خلاصه خیلی بلا و شیطون شدی ، و خیلی به من وابسته، تا از پیشت می رم ، دنبالم می آیی ، یا وقتی دارم ظرف می شورم زیر دست و پایمی ، دیروز روی تخت خوابیده بودی ، بابایی می خواست بره مغازه ، به من سفارش تو رو کرد که از روی تخت نیفتی ، من هم  از فرصت استفاده کردم و رفتم ظرفها رو بشورم ، چند دقیقه ای نگذشته بود که یکدفع...
13 تير 1391

من می تونم دست بزنم

    دوستای خوب من شما هم با تمام قدرت دست بزنید اینقدر کیف داره  یا وقتی مامان و بابا رو بوس می کنی یه حالی داره که نگو ، امتحان کنید   ...
3 تير 1391

من می تونم نون گاز بزنم

دوستای خوبم سلام                                             بلاخره ، بلاخره من مرواریدام در آمد . دو تا دندون کوچولو در آوردم ، آنقدر کیف داره ، قرار مامان جونم برام دندونی درست کنه تازه چند روز پیش هم دماغ بابایی ام رو گاز گرفتم ، جیغ بابایی درآمد ، آخه من چکار کنم ، لثه هایم خارش میده ...
3 تير 1391

رفت و آمد رها

دخترم ، الان از محل کارم به بابایی زنگ زدم ، گفت تو دختر خوبی بودی و اصلا اذیتش نکردی ، تا تو رو برده خونه مامان جون ، همه اش خواب بودی ،خیالم راحت شد آخه دیروز خیلی گریه کردی ، بابایی می گه تا می خواست تورو تو ماشین بگذاره و حرکت کنه جیغ می زدی  ، خلاصه  بابایی خیلی دیر به سر کارش رسید . الان نزدیک یک ماهی که سر کار می آیم تو رو بابایی صبح خونه مامان جون می بره ، من بعد از کارم می آیم  می برمت ، خلاصه این کار هر روزه ، مامانی ببخش اگه تو این رفت و آمدها اذیت می شی عزیزم بدون که من و بابا خیلی دوست داریم ...
24 خرداد 1391

شیرین کاریهای 9 ماهگی رها جیگر

 دختر گلم الان دقیقاً 9 ماه و 7 روزشه ، خیلی ناز و بانمک شده و البته خیلی خیلی شیطون ، به دست و پا بند نیست ،  خیلی به من که مامانش باشم وابسته شده ، البته میگن خوب نیست ، ولی نمی دونم چکار کنم ، هم اش دلش می خواد بغلش کنم ، این روزها وقتی صبح خونه مادر جونش می گذارم تا برم سر کار ، یواشکی باید از پهلوش برم وگرنه گریه می کنه ، دیروز برای اولین بار وقتی باباش ، با رها و من خداحافظی کرد و از در خارج شد  ، رها به سمت در رفت و شروع به گریه کردن کرد.این روزها حتماً باید بعداظهرها خانوم رو ببرم بیرون ، دورش بدم ، خیلی بیرون رو دوست داره ،البته ماشین رو هم همینطور ، تازگیها دیگه از حموم نمی...
23 خرداد 1391

امان از شیطنتهای رها

دیشب رها تا ساعت ١ شب بیدار بود ، از بس که بازیگوشه ، با اینکه تقریبا تمام برقها رو خاموش کرده بودیم ولی باز نمی خوابید ، تمام چشمهایش از خواب قرمز شده بود ولی از خواب خبری نبود . مرتب از روی پله آشپزخانه بالا و پایین می ره ، یا پاهاشو به لباسشویی می چسبونه ، کشوهای میز تلویزیون رو باز می کنه و می خواد داخلشو ببینه ، یکبار هم دستش داخل کشو گیر کرد که نازگلم خیلی گریه کرد . دیگه نمی شه ازش چشم برداری پریشب وقتی از مهمانی آمدیم  ، اتفاق جالبی افتاد  ، برای اولین بار مبل رو گرفت و ایستاد . خیلی غیر منتظره بود ، تازه دیشب هم بدون اینکه کمکش کنیم ،خودش نشست.دیگه داره دختر گلم بزرگ می شه ، تازگیها هم حسودی هم می ...
23 خرداد 1391