رهاسادات  رهاسادات ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره
رونیا ساداترونیا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

نفس های مامان و بابا رها و رونیا

من 5 ماه شدم

امروز من ٥ ماه و ٤ روزم شده ، خیلی بزرگ شدم . یکم هم سنگین شدم ، کمر مامان جونم درد می گیره هی منو بغل می کنه ، آخه من دوست دارم منو بغل کنه تا همه جا رو ببینم ، دست مامان جونم درد نکنه که این قدر برام زحمت می کشه ، خیلی مامانم رو دوست دارم ، اگه شب کنارم نخوابه و برام شعر نخونه ، گریه می کنم . پستونک هم خیلی دوست دارم ، شبها باید حتماً بخورم، یک کیفی داره   تازه غلت هم می زنم ، یکم برام سخته ولی دوست دارم . چند شب پیش هم که برف آمده بود با مامان و بابا رفتیم بیرون و از من عکس گرفتند ، خیلی کیف کردم ولی آخرش دیگه تو ماشین تو بغل مامانم خوابم برد . تازه یک چیز دیگه ، دیشب هم رفتیم خونه خاله جون زلیخا ، یک نی نی آنجا بود ...
11 اسفند 1390

چند تا از عکسهای گلم که قولشو داده بود

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّاسَمِعُواالذِّکْروَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَـالَمین    رها جون پاشو دیگه ، چقدر می خوابی، حوصله ام سر رفته ببینین چقدر جورابم خوشگله ، عمه جون هانیه ام برام خریده ، دست عمه جونم درد نکنه مامان جون و مادرجون عزیز ، ممنون که برام کاچی درست کردین ، عوض من هم بخورین، نوش جونتون به چی نگاه می کنی دختر گلم آخ تو چقدر نازی ، ماشاء الله بابایی داره می خندونت ، چقدر ناز می خندی به یاد حضرت علی اصغر در روز عاشورا           ...
23 بهمن 1390

شیرین کاریهای رها جیگر

دخترم الان دیگه سه ماهه شده ،  چند روز پیش بردمش بهداشت ، وزنش ٦ کیلو شده و دور سرش هم نیم سانت اضافه شده ، خدایا به خاطر سلامت دخترم متشکرم خیلی شیرین شده ، حسابی می خنده ، بابا و مامانشو هم می شناسه ، کتابهای آموزشی سه ماهگی رو برایش شروع کردم خیلی دقت می کنه ، وقتی آهنگ یا قرآن برایش می گذارم دقت می کنه و بعد مدتی خوابش می بره ، به دستهای کوچولوش خیلی نگاه می کنه و دائم داخل دهانش می بره ، خانم خانوما خیلی بغلی هم شده . دائم دوست داره باهاش حرف بزنیم و بازی کنیم . از خودش صدا در می یاره ، وقتی من هم اداشو در میارم حسابی می خنده ، خلاصه جیگر بابایی ، باباش خیلی باهاش بازی می کنه حسابی با هم خوش می گذرانند راس...
11 دی 1390

خاطرات چند وقته گذشته

  چند وقتی بود که نتونستم خاطرات جیگرم رو بنویسم آخه دسترسی به اینترنت نداشتم ، خیلی اتفاقها تو این مدت افتاد ، گلم خیلی بزرگ شده کاملا می خنده و من و باباشو می شناسه ، خانم خانوما بغلی شده ، دوست داره بغلش کنیم و او اطرافشو نگاه کنه ، خیلی کنجکاوی می کنه ، با دهانش صدا در میاره ، ١٤ روز دیگه سه ماهه می شه ، دخترم روز عاشورا لباس سبز ی که ، هستی جون  ، دختر دایی اش برایش آورده بود ،  به یاد حضرت علی اصغر پوشید و از گلم عکس گرفتیم . خیلی خوشکل شده بود به زودی عکسشو تو وبلاگش می زنم چند روز پیش هم فامیلهای بابای رها جون به دیدنش آمده بود ، مادرجون و مامان جونش براش کاچی درست کرده بودند . خیلی خوشمزه شده بود...
11 دی 1390

اولین حضور رها در شب یلدا

دیشب همگی رفتیم خونه مامان جون ،  عمه جون عاصمه، با کوچولوهاش آنجا بودند ، شب خوبی بود ، مخصوصا وقتی دختر گلم با ما بود ، همگی با هم عکس گرفتیم ، شیرینی و آجیل ، هندوانه خوردیم ، خلاصه خیلی خوش گذشت.آخر شب دیگه رها گریه می کرد ،  باز مثل همیشه دلش برای خونه تنگ شده بود . دختر گلم رو بغل کردم آنقدر باهاش حرف زدم ، لالایی خوندم که خوابش برد. بعد همگی آمدیم خونه . رهای نازنینم ، وقتی باهاش حرف می زنیم خیلی دقت می کنه و ساکت می شه ، تازه گیها هم خنده های صدا دار می کنه ، آخ مامانی قربون این دختر گل بره   ...
11 دی 1390

دخترم دو ماهه شد

دخترم امروز دو ماهه شده ، تولدت مبارک عزیزم ، چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود که تو رو از بیمارستان فلسفی به خونه آوردیم دیروز دختر گلم رو پیش دکترش خانم دکتر فولادی نژاد برده بودم ، خدا را شکر همه چیزش نرمال بود ، ٣ سانت قدش اضافه شده و وزنش حدوداً ٥ کیلو نیم شده ، و دور سرش یک سانت و نیم اضافه شده ، خدایا باز هم شکرت که بچه سالم به ما هدیه دادی ، امیدوارم بتونیم من و باباش از این مسئولیتی که خداوند به عهده ما گذاشته سربلند بیرون بیاییم . ...
7 آذر 1390

صحبت مامان با دخترش

نازنینم،  ٥ روز دیگه دو ماهت می شه ، باید واکسن بزنی ، می دونم یکم درد داره و شب ممکنه تب کنی خدا خدا می کنم که زیاد اذیت نشی ، آن روز بخاطره دختر گلم می خواهم مرخصی بگیرم چون باید مراقبت گلم باشم    این روزها کاملاً سرت رو به طرف صدا می چرخونی ، با دقت تلویزیون نگاه می کنی ، خیلی می خندی ، دلت می خواد همه اش باهات حرف بزنم ،  نسبت به اسم خودت خیلی هوشیاری ، البته باید بگم از همان دو سه هفته اول وقتی صدایت می کردم خیلی دقت می کردی آخه آن زمانی که تو دل مامانی بودی خیلی باهات صحبت کردم ، اسمتو صدا می کردم از باباجوادت برایت می گفتم ، آهنگ و قرآن برایت می گذاشتم و.... فکر کتم خیلی...
1 آذر 1390