صحبت مامان محبوب
سلام به همگی خصوصاً به دخمل کوچلوی خودم
عزیز دل مامان ، عاشقه پسته ای ، و روزی نیست که 7 ، 8 و.. تایی نخوری ، هر جا که ببینی ، بی برو برگرد می خوای ، دیشب دایی عبدلشون خونمون آمده بودند ، تا تونستی پسته خوردی و من نگران حالت و... تازه وقتی پسته هات تموم شدی ، با خنده می گفتی ای بابا بادام ندادی !!
حسابی شیرین زبونی کردی ، تمام عروسکهاتو آورده بودی و همه را روی پای زندایی بنده خدا گذاشتی و بهش گفتی لالا لالا بگو !!
حسابی شیطون بلا شدی ، روزی چند بار موهامو می گیری شونه می کنی و گیره می زنی ، و با تمام قدرت می کشی تا کش سر رو تو موهام نکنی ، ول کن نیستی و من بنده خدا ... به هم میگی ، اگه گیره نزنی بیرون نمی برمت ها ، می خوانم مهمونی ببرمت ، آخ قربون این دخترم برم که حرفهای خودمو به خودم تحویل می ده !!!
چند روز پیش ، طبق معمول هر شب ، برقها را خاموش کرده بودیم تا بخوابی ، چشماتو بسته بودی ، من و بابایی هم داشتیم یواشکی حرف می زدیم ، یکدفعه گفتی ، ساکت باشین ، حرف نزنین ، می خوام بخوابم. من و بابایی !! و ...
یه خاطره هم از اصفهان برات بگم که ، داشتیم تو اصفهان ، از مسجد جامع دیدن می کردیم و آقایی داشت در مورد یک اثری ، توضیح می داد ، وقتی حرفش تموم شد یکدفعه گفتی ، چه چیزها ، چه حرفها ، آدم شاخ در میاره ، و همه زدن زیر خنده
عزیز دلم ، خیلی شیرین زبونیهای دیگه هم داری که فعلاً یادم نمی یاد ، ولی قول می دم بعداً تو وبت بنویسم
فعلاً بای بای