بلاخره من هم رفتم
سلام به همه دوستان وبلاگیم
خیلی وقته باهاتون حرف نزدم آخه همه زحمتها گردن مامان جونمه و اون خاطراتمو می نویسه ولی این بار خودم خواستم با هاتون حرف بزنم ، قرار بود مامان جونم بره تهران و منو پیش مادرجونم بگذاره ، ولی نمی دونم چی شد در آخرین لحظه نظرش تغییر کرد و با خاله جون فاطی آمدن دنبالم ، اولش خیلی تعجب کردم ولی بعدش کلی ذوق کردم ( هم من و هم مامانم جونم ) ، می دونم اگه نمی رفتم هم من و هم مامان جون خیلی دلتنگ هم می شدیم . خیلی خوب بود ، کلی تفریح کردم ، قطار سواری ، نقاشی ، توپ بازی و... تازه دوتا پیراهن خوشگل هم مامان جونم برام خرید اینقدر قشنگه که نگو
تازه همه می گفتن اصلاً رها اذیت نکرد دختر خیلی خوبی بود فقط راه نمی رفت ، فکر کنم کمر مامانیم خیلی درد گرفته ، آخه من دوست دارم فقط بغل مامان جونم باشم
راستی با ما ، دایی جون غلامرضا ، زندایی جون ، صهبا و خاله فاطی هم بودن ، یکبار هم با دایی جون غلامرضا قطار سوار شدم تازه با دایی جون به یک اسب راستکی دست زدم اصلاً نترسیدم
خوب دیگه این از از مسافرت ما ، تا بعد بای