ماجرای یک روز تعطیل
سلام به همه دوستان وبی دخمل گلم
پنج شنبه 12/10/92 تعطیل رسمی بود و من و رها حسابی کیف کردیم ساعت 5/9 صبح بود که بیدار شد دلم می خواست بیشتر بخوابه که من هم بیشتر بخوابم اما شیطون بلا به محض اینکه بلند میشه من رو هم به زور از تخت بلند می کنه ، آخ لجم می گیره و.... آخه یه روز تعطیل می خوام بیشتر بخوابم
آن روز قرار بود یک جشن کوچک به مناسبت تولدش بگیریم مامان جونش به همراه عمه هانی و پریناز هم می خواستن بیان ، آخ که سر از پا نمی شناخت ، یه کیک تولد براش درست کردم ، تخم مرغهاشو خودش بهم زد البته چه هم زدنی ( نصفشو رو فرش می ریخت) و من تو دلم حرص می خوردم بعد از اینکه کیک رو از تو فر در آوردم نصف کیک رو خورد و من مجبور شدم برای رویش دوباره کیک بپزم ، باز قالبهای کیک یزدی رو آورد گفت تو اینها هم کیک بپز ، دلم طاقت نیاورد برای دل دخترم که بود یکبار دیگه کیک پختم ، کنجدهای روی کیک رو هم خودش ریخت ، تقریباً ساعت 3 بعداز ظهر بود که اطرافم رو نگاه کردم دیدم اسباب بازیها رو ریخته ، لباسها ، وسایل کیک و... تازه شبش هم مهمان داشتم !!
بعد از ناهار و خوابوندن رها ، تند تند کارهامو کردم ، قرار بود پیتزا برای شام درست کنم ، و...
از ذوق تولد و دیدن پریناز خیلی زود از خواب بیدار شد و نگذاشت من و باباش یک چرت کوچولو بزنیم ، کیک تولد رو که با خامه و اسمار تیس تزئینش کرده بودم نشونش دادم که ای کاش ... تا شب همش می گفت می خوام کیک رو ببینم و من بیچاره همش بغلش می کردم تا کیک رو تو یخچال بینه
بعد از شام دو تا شمع به رها و پریناز دادیم ( 2 ساله و 3 ساله ،) حالا به ما ند که چقدر سر پاکت شمع باهم دعواکردن کلی عکس تکی و دسته جمعی گرفتن ، خیلی خوش گذشت جای همه شما خالی بود
رها گل ما عاشقه ماشین سواریه و همش میگه بریم ماشین سواری ، آخر شب رفتیم که مامان جون رها رو برسونیم ، موقع برگشت تو ماشین خوابش برد ولی بعد از 10 قیقه بیدار شد آنچان گریه ای می کرد که بیا و ببین ، من و باباش مونده بودیم هر چی بهش می گفتیم چی شده هیچ چیز نمی گفت ، برای چند ثانیه نفسش نیامد و من از ترس داشتم سکته می کردم ،طفلی به هق هق افتاده بود ، آخرش هم نفهمیدیم برای چی گریه می کنه ، ولی من حدس می زنم بخاطره اینکه تو ماشین خوابید گریه می کرد ، آن شب باز چند تا کتاب براش خوندم و از بس که خسته بود سریع گرفت خوابید
راستی بهش قول دادیم هفته آینده یه جشن کوچک ( جشن تولد) با خاله جوناش ، دیانا و... و یک جشن کوچولو به مناسبت اینکه دخترم بزرگ شده و جیششو میگه تو مهدکودک براش بگیریم ، آخ چقدر به این نازگل ما خوش بگذره
خدایا باز هم بخاطره این هدیه ارزشمند ممنونم امیدوارم لایق این همه محبت باشم