خاطره یک بعدازظهر پنج شنبه
بچه ها جونم سلام
چند روز پیش من و مامانی رفتیم خونه مامان جون ، آخه عمه جون هانیه ام زنگ زده بود به مامانی و گفته بود رها رو بیار من ببینمش ، دلش خیلی برای من تنگ شده بود ، وقتی آنجا رفتیم ، با پریناز کلی بازی کردم ، من پریناز رو خیلی دوست دارم آخه اون هم مثل من همش می خنده
بعد از کلی بازی ، بابایی آمد دنبالمون ، همگی رفتیم پارک ، خیلی خیلی خوش گذشت ، بابایی منو برد پیش بچه ها ، همه داشتند بازی می کردند ، من هم تاب بازی کردم ، وای چقدر تاب بازی کیف داره ، مامان جونم کلی ازم فیلم و عکس گرفت ، من فقط تاب مخصوص بچه ها رو سوار شدم ، بقیه بازیها سرسره ، ماشین بازی و.... نمی تونستم بازی کنم آخه من هنوز خیلی کوچولویم
آخ خدا جون ، زودتر منو بزرگ کن ، که خودم تنهایی با وسایلها بازی کنم .
بعد از کلی بازی ، رفتیم خونه مادرجون ، آنجا همه بودند ، دایی جون ها ، خاله جونها ، هستی ، دیانا ، انجا هم کلی شیرین کاری کردم ، بعدش دیگه نمی دونم چی شد ، آخه خیلی خوابم می آمد و گرفتم خوابیدم .