زمین خوردن رونیا جون
سلام به همه دوستان خوبم و و دو دختر گل خودم
گلهای من چند روز پیش افطاری خونه خاله جون محجوب رفته بودیم ، رها شما که از صبحش منتظر این موقع بود ی سر از پا نمی شناختی ، کلی کادو گرفتی ، خاله جون محدثه برات عروسک و خاله فاطی برات یک بال فرشته و... خریده بود تو و دیانا این بالها رو به پشتتون می بستید و دور حال می چرخیدین و می گفتین ما فرشته هستم ، ما فرشته هستیم ، برا رونیا هم خاله جون محدثه یک عروسک بادی بزرگ به شکل گاو خریده بود که تو و دیانا همش سوارش می شدیدن ، خلاصه بعد از کلی بازی کردن به خونه آمدیم ، و سریع رفتیم که بخوابیم ، برقها رو خاموش کردیم و بابایی داشت نماز می خواند و رونیا پیش بابایی بود ، یکدفعه رونیا خانوم تلویزیون رو خاموش کرد و تو همون تاریکی سعی کرد پیش ما بیاد که چشمتون روز بعد نبینه ، صدای وحشتناکی اومد ، سر و دماغ رونیا به تخت خورده بود ، کلی از دماغش خون آمد قلب کوچولوی ما تند تند می زد ، رها جون تو خیلی ناراحت شده بودی ، گریه می کردی و همش می گفتی دماغش خوب می شه یا نه ، آنقدر تو بغلم موند تا آروم گرفت ، و بعد گرفت خوابید
امان از دست این دو وروجکهای مامان