رهاسادات  رهاسادات ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره
رونیا ساداترونیا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

نفس های مامان و بابا رها و رونیا

خونه مامان جون

1393/5/4 10:18
نویسنده : مامان
75 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همگی  و دختر گل گلاب خودم

پنج شنبه 2 مرداد ماه رفته بودیم افطار خونه دایی جون علی ، همه بودن ،حسابی با دیانا بازی کردی  ، آنقدر سرگرم بازی بودی  که غذا خوردن رو فراموش کردی سر افطار همش می آمدم  دنبالت که یه لقمه غذا دهانت بدم ، آخر شب رفتیم خونه خاله جون زلیخا ، آخه بابایی چگر گرفته بود  می خواستیم تو حیاط  خونه خاله جون درست کنیم  ، شما که هیچی نخوردی ، شصتم باید خبر دار می شد که یه چیزت هست ، آخر شب بهم گفتی حالم بده و  زود خوابیدی ، ساعت 5 صبح بود که دیدم  تو خواب ، حالت بهم خورد ، لباسها و ملحفه ها رو عوض کردم ولی باز ساعت 7 صبح دوباره و یکبار دیگر هم ...  و همش بهم می گفتی مامانی چرا حالم بهم می خوره ، به من می گفتی مامانی پفک نخوری  ها ، حالت بهم می خوره ها !! آخه عزیز دل من ، ما که اصلاً پفک نمی خوریم . خوشبختانه فرداش جمعه بود و من کنارت بودم ،  بعد از بیدار شدن  خیلی حالت بهتر شده بود ، فکر کنم رودل کرده بودی که  از شب قبلش غذا میل نداشتی ، آخه خانم گل ما پسته خورده بود و ....

بهت گفتم ،ناهار برات پلو ماهی درست کردم  می خوردی ، گفتی آره و از آنجایی که تو خیلی  باقله پلو دوست داری ،  گفتی مامانی باقله هم توش هست گفتم نه عزیزم ، با پلو سفیده  بعد از کمی مکث گفتی با پلو سفید هم دوست دارم

ولی کلاً آنروز حال نداشتی و بیشتر دراز کشیدی، حتی وقتی می خواستیم افطار خونه مامان جون بریم ، زیاد تمایل نداشتی !!!!

ولی وقتی پریناز رو خونه مامان جون دیدی حالت خوب شد و حسابی با هم بازی و البته دعوا دلخور، آخر شب هم سر سی دی دعوا کردین ، و تو خانم خانومها می خواستی چند تا سی دی پریناز رو برداری  و اون هم نمی داد نهو...

خلاصه مامان جون چند سی دی رو یواشکی تو کیفم گذاشت گفت بده به رها ، تو ماشین کلی باهات حرف زدم ، و آرومت کردم ، وقتی رسیدیم خونه ، قانع شده بودی و بهم گفتی اون سی دی های پریناز دیگه ، من نباید بگیریم  ، و من به این دختر فهمیده  آفرین گفتم و کلی بوست کردمبوس

آخر شب طبق معمول ، قبل از خواب کلی کتاب آوردی که برات بخونم ، نصفشو من برات خوندم و بقیه رو خودت خوندی ، بعد تموم شدن کتابها ، اجازه دادی  برقها خاموش بشه !! ولی باز یواشکی بهم گفتی ، مامانی بریم تو اتاقم و تو روی تخت من بخواب و من بازی کنم ، ولی از آنجایی که بابایی گفت اداره برق داره میاد ، زودی بغلم کردی و خوابیدی . صبح که بهت زنگ زدم هنوز خواب بودی و بابایی گوشی  رو پیشت آورده بود و دست و پا شکسته چوابمو می دادی ، بابایی گفت یکم تب داری و دوباره بهت شربت داده بود و قرار شد امروز به مهد کودک نری و بری خونه مادرجونخنده

 تا بعد بایبای بای

پسندها (1)

نظرات (0)