خونه مامان جون
سلام به همگی و دختر گل گلاب خودم
پنج شنبه 2 مرداد ماه رفته بودیم افطار خونه دایی جون علی ، همه بودن ،حسابی با دیانا بازی کردی ، آنقدر سرگرم بازی بودی که غذا خوردن رو فراموش کردی سر افطار همش می آمدم دنبالت که یه لقمه غذا دهانت بدم ، آخر شب رفتیم خونه خاله جون زلیخا ، آخه بابایی چگر گرفته بود می خواستیم تو حیاط خونه خاله جون درست کنیم ، شما که هیچی نخوردی ، شصتم باید خبر دار می شد که یه چیزت هست ، آخر شب بهم گفتی حالم بده و زود خوابیدی ، ساعت 5 صبح بود که دیدم تو خواب ، حالت بهم خورد ، لباسها و ملحفه ها رو عوض کردم ولی باز ساعت 7 صبح دوباره و یکبار دیگر هم ... و همش بهم می گفتی مامانی چرا حالم بهم می خوره ، به من می گفتی مامانی پفک نخوری ها ، حالت بهم می خوره ها !! آخه عزیز دل من ، ما که اصلاً پفک نمی خوریم . خوشبختانه فرداش جمعه بود و من کنارت بودم ، بعد از بیدار شدن خیلی حالت بهتر شده بود ، فکر کنم رودل کرده بودی که از شب قبلش غذا میل نداشتی ، آخه خانم گل ما پسته خورده بود و ....
بهت گفتم ،ناهار برات پلو ماهی درست کردم می خوردی ، گفتی آره و از آنجایی که تو خیلی باقله پلو دوست داری ، گفتی مامانی باقله هم توش هست گفتم نه عزیزم ، با پلو سفیده بعد از کمی مکث گفتی با پلو سفید هم دوست دارم
ولی کلاً آنروز حال نداشتی و بیشتر دراز کشیدی، حتی وقتی می خواستیم افطار خونه مامان جون بریم ، زیاد تمایل نداشتی !!!!
ولی وقتی پریناز رو خونه مامان جون دیدی حالت خوب شد و حسابی با هم بازی و البته دعوا ، آخر شب هم سر سی دی دعوا کردین ، و تو خانم خانومها می خواستی چند تا سی دی پریناز رو برداری و اون هم نمی داد و...
خلاصه مامان جون چند سی دی رو یواشکی تو کیفم گذاشت گفت بده به رها ، تو ماشین کلی باهات حرف زدم ، و آرومت کردم ، وقتی رسیدیم خونه ، قانع شده بودی و بهم گفتی اون سی دی های پریناز دیگه ، من نباید بگیریم ، و من به این دختر فهمیده آفرین گفتم و کلی بوست کردم
آخر شب طبق معمول ، قبل از خواب کلی کتاب آوردی که برات بخونم ، نصفشو من برات خوندم و بقیه رو خودت خوندی ، بعد تموم شدن کتابها ، اجازه دادی برقها خاموش بشه !! ولی باز یواشکی بهم گفتی ، مامانی بریم تو اتاقم و تو روی تخت من بخواب و من بازی کنم ، ولی از آنجایی که بابایی گفت اداره برق داره میاد ، زودی بغلم کردی و خوابیدی . صبح که بهت زنگ زدم هنوز خواب بودی و بابایی گوشی رو پیشت آورده بود و دست و پا شکسته چوابمو می دادی ، بابایی گفت یکم تب داری و دوباره بهت شربت داده بود و قرار شد امروز به مهد کودک نری و بری خونه مادرجون
تا بعد بای