یک شب مهمونی
سلام به دوستان گلم
چند روز پیش ( جمعه مورخ 18/12/91) یک جشن کوچلو بابت ساگرد عقدمون گرفته بودیم ، جای همتون خالی بود ، به رها جیگر که خیلی خوش گذشت ، اولش خواب بود ، وقتی بیدار شد ، مادرجونش و خاله فاطی شو دید خیلی ذوق کرد ، وقتی دیانا ( دختر خاله اش ) هم آمد حسابی بازی کردند و سر یک چشم بهم زدن اتاق دسته گلشو به یک اتاقی که توفان آمده ، تبدیل کردند !
صبح روز مهمونی ، من خیلی کار داشتم ، خوشبختانه رها آنروز کمتر تو دست و پای من بود ، سی دی عمو پورنگ رو براش گذاشته بودم ، و نگاه می کرد و همش به من می گفت قسمت نی نای نایشو بگذار ، هر وقت هم که خسته می شد می آمد سراغ کابینت آشپزخونه ، ظرفها رو زیر رو می کرد ، موقع کیک درست کردن ، چشمتون روز بد نبینه رها ی خوشکل ما هرچی قند تو ظرف بود بیرون آورد و تمام آشپزخونه پر از قند کرد ، من هم که کار داشتم هیچی بهش نگفتم و حسابی کیف کرد.
خلاصه بد از کلی بازی کردن و عکس گرفتن و... آخر شب بدون هیچ دردسری ، آروم گرفت خوابید .
خوابهای خوب ببینی عزیز ، مامانی فدات بشه