صحبت مامان با دخترش
چند روز پیش برده بودمت بهداشت برای چکاب ، الحمدالله همه چیزت خوب بود ولی گفتند باید غذا بیشتر بخوری ، ولی تو آنقدر بازیگوشی که یک لقمه غذا رو باید با زور و بلا و با دست زدن و... بخوری ، البته این سی دی حسنی نگو یک دسته گل ، منجی نجات من شده هر وقت که کار داشته باشم یا بخوام بهت غذا بدم این سی دی رو می گذارم ، یکم بیشتر می خوری ، خلاصه خیلی بلا و شیطون شدی ، و خیلی به من وابسته، تا از پیشت می رم ، دنبالم می آیی ، یا وقتی دارم ظرف می شورم زیر دست و پایمی ، دیروز روی تخت خوابیده بودی ، بابایی می خواست بره مغازه ، به من سفارش تو رو کرد که از روی تخت نیفتی ، من هم از فرصت استفاده کردم و رفتم ظرفها رو بشورم ، چند دقیقه ای نگذشته بود که یکدفعه دیدم خوشکل خانوم تند تند چهار دست و پا داری می آیی به طرف آشپزخانه ، حالا چه جوری از روی تخت آمدی پایین ، خدا می دانه ، خوشبختانه بابایی پایین تخت پتو پهن کرده بود وگرنه
عاشق کنترل تلویزیونی و مرتب کانال رو عوض می کنی یا کلاً خاموش می کنی ، این روزها که فوتبال داره و بابایی فوتبال می بینه، بارها شده جای حساس فوتبال ، تلویزیون رو خاموش کردی و جیغ بابایی بالا بردی و تو از این کارش ، می خندی
یا عاشق مهر و جانمازی ، وقتی بابایی یا من نماز می خوانیم از هر جا که باشی خودت رو می رسانی و مهر رو می گیری و توی دهانت می گذاری
کشوهای تلویزیون رو همش باز و بسته می کنی ، که چند روز پیش بابایی ، کشوها رو برداشت ، تازگیها هم یاد گرفتی کابینتها رو باز می کنی و ظرفها رو بیرون می آری و....
ولی عزیزم بدون که برای من و بابای خیلی خیلی عزیزی ، وقتی من سر کار هستم دلم برات خیلی تنگ می شه ، بابایی هم همینطور ، چند روز پیش می گفت ، وقتی مغازه هستم دلم برای شیطنتهاش تنگ می شه ، خلاصه خیلی خیلی تو دل همه جا کردی ، قربونت بشم