ماجرای آتلیه
سلام به همگی
دیروز دخترای گلم وقت آتلیه داشتند رونیا خانوم دفعه اولش بود که آتلیه می رفت ، براش تازگی داشت ، نمی دونم چرا خیلی سرحال نبود ، تو هر عکسی کلی گریه می کرد و من مجبور می شدم آرومش کنم . کلی عکسیهایی که مد نظرم بود نتونست ازش بگیره ، طفلک خسته شده بود ، رها خانوم هم لباس عروسی تنش کرده بود و همش دوست داشت ازش عکس بگیرن ، با زحمت فراوان لباسهاشو عوض می کردم ، آخرسر هم تو هوای سرد با لباس عروسیش از آتلیه بیرون آمد ، می گفت می خوام برم خونه مادرجون ، مادرجونم منو تو این لباس ببینه ، امان از بچه ها و کارهاشون
شب از بس دوتایشون خسته بودند زود خوابیدن
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی