رهاسادات  رهاسادات ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
رونیا ساداترونیا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

نفس های مامان و بابا رها و رونیا

عید قربون

1393/7/15 12:12
نویسنده : مامان
105 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوستان و دختر گل گلاب خودم

امسال عید قربون قرار بود صبحش  خونه مادرجون و ناهار خونه مامان جون  رها بریم ، شب قبلش  رها نیمه های شب همش از خواب بیدار می شد و می گفت سرم درد می کنه ، صبح که بیدار شد خیلی بی قرار بود و دائم گریه می کرد  ، هر کارش کردیم چیزی نخورد ، و فقط می گفت سرم درد می کنه و تب داشت، هر غذایی که بهش می دادم پس می زد و نمی خورد ، نمی دونستم چکار کنم تا اینکه بعدازظهر باباش آمد و بردمش بیمارستان ، دکتر گفت گوشش عفونت کرده و کلی دارو ....

خلاصه دارو ها رو می خورد و بدون اینکه لب به غذا بزنه ، شبش گفت بریم خونه مادرجون ، برای اینکه حال و حواش عوض بشه رفتیم اونجا ، ولی باز بی حال ..........

فردای اون روز هم دیدم هیچ تغییری نکرده ، با صهبا ( دختر دایی رها ) بردیمش پیش یه دکتر دیگه ( دکتر ملاحی) گفت ویروسه و اصلاً گوشش عفونی نیست!! و همه دارو هاشو قطع کرد و گفت برای تبش شیاف بگذار 

خلاصه وقتی خونه آمدیم بعد از اینکه کمی خوابید وقتی بیدار شد ، جلوش یه مقداری سیب گذاشتم خورد ،غذای مورد علاقه اش سبزی پلو و ماهیه ، اون رو هم براش درست کردم کمی هم از اون خورد ، نمی دونین چقدر خوشحال شدم ، همان موقع به فکر مادر و پدر هایی افتادم که بچه مریض دارن ، خیلی خیلی سخته ، خدا بهشون صبر بده و شفا عنایت کنه 

این دو روزیه زندگی من و باباش رو بهم زده بود ، الان که می بینم خوب شده و باز همون دختر شیطون مامانی شده خیلی خیلی خوشحالم ، خدایا ممنونتم از این همه لطفی که در حق ما داری

الان چند وقتیه که من صبحها مهد کودک می برمش ، دیشب چون دیر خوابیده بود و نصف شب چند بار بیدار شده بود ، دلم نیامد صبح زود بیدارش کنم و قرار شد باباش اونو به مهد ببره ، وقتی صبح بهش زنگ زدم ، آنچنان گریه ای می کرد که نگو ، گریه به من می گفت می خواستم با تو برم و... هر چی من باهاش صحبت می کردم نشد که نشد آخر سر تصمیم بر این شد که بره خونه مادرجونش ، 

آخ چی بگم از این بچه ها ، که با گریه به خواستشون می رسند

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)