امان از کم خوابی رها جون
با سلام ، امروز با کلی دعا و صلوات آمدم اداره !! آخه خانم خانمها ساعت ٧.٥ بیدار شد ، بیدار شدن همانا یک ساعت دیر به اداره رسیدن همان ، پیش بابا جونش هم نمی خوابه همش میگه مامانی ، مامانی آخ قربون مامانی گفتنت برم من
طفلک از آنجائیکه می دونه من صبح می رم اداره ، دلواپسه و همش بیدار می شه ، امروز از آن روزها بود سید جواد هم که پیشش رفت بخوابه ، خانم خانومها اونو از تخت بیروم انداخت گفت تو برو ، مامانی بیاد ، وقتی رفتم پیشش بخوابم ، منو رو بغل کرد که نکنه یواشکی برم ، با سابقه ای که ازش داشتم فکر نمی کردم بخوابه ، ولی نازگلم خوابید
این هفته به عزیز دلم خیلی سخت گذشت آخه مجبور بودم چند روز اضافه کاری وایسم و عزیز دلم رو تنها بگذارم ، چند روز پیش ، می خواستم ساعت ٤ بعدازظهر برم اداره ، و رها رو ببرم خونه مادرجونش ، ولی اون روز خیلی بدقلقی می کرد و زمانی که می خواستیم ببرمش ، گفت دلم درد می کنه مامانی ، نمی دونستم چکارش کنم ، اولش فکر کردم بهونه داره ، ولی بعدش فهمیدم بعد از رفتن من ، همش گریه کرده و قضیه جدیه ، وقتی آمدم خونه ، همش گریه می کرد و می گفت می خوابم بخوابم و برام لالایی بخون ، و من لباسم رو در نیاورده .....
آن شب خیلی بی حال بود و اصلاً غذا نخورد ، می خواستم ببرمش دکتر ، ولی چون دکتر خودش نبود ......
بلاخره با مشورت تلفنی یه دکتر داخلی ، گفت که ویروس گرفته و باید دارو بخوره ، آن شب داروشو خورد ، فردا صبح ساعت ٩ صبح بیدار شد ، گفت مامان جون خوب شدم دیگه دلم درد نمی کنه ، و من خوشحال
خودم فکر می کنم سرما خوردگی طولانی مدتش ، باعث این شکم درد و بی حالیش شده بود ،
بلاخره هر چی که بود تموم شد
راستی امروز ٢٣ بهمن ماه ، باز هم باید تا ساعت ٤ اداره باشم ، قراره امروز عمه جون هانیش بره اونو از مهدکودک بگیره و ببرمش خونه مامان جونش
فردا هم که مهدکودک تعطیله ( بخاطره نظافت آخر ماه) میره خانوم خانومها خونه مادرجونش ، به نازگل ما که بد نمی گذره
راستی فردا هم هلیا تولدشه و خونه مادرجون قراره یه تولد کوچولو براش بگیرن ، وای که چقدر به بچه ها خوش می گذره