رهاسادات  رهاسادات ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
رونیا ساداترونیا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

نفس های مامان و بابا رها و رونیا

رفتن رها به تلویزیون

سلام به همه دوستان خوبم  چند روز پیش قرار شد رها از طرف مهدکودک به یک برنامه تلویزیونی ( برنامه کودک ) بره ، وای سر از پا نمی شناخت همش به من می گفت همین تلویزیون خودمون ، به من میکروفون می دن و سئوال می پرسند ، و... خلاصه آن روز ساعت 2/5 بعدازظهر رفتیم صدا سیما ، دوستای ر ها  هم آمده بودند ، دیانا  ( دختر خاله ) هم آمده بود . همه با لباسهای قشنگ و یک روسری به سر منتظر بودند . حسابی بچه ها شلوغ می کردند . بلاخره ساعت 3/20 بچه ها رو داخل بردند ، رها با دوستاش زودتر از همه ، بعضی از بچه ها گریه می کردند و نمی رفتند و بعضی ... تا ساعت 6 طول کشید ، روز خسته کننده ای بود ولی بچه ها خیلی ذوق می کردند . قرار شده سه شنبه مو...
27 تير 1395

زمین خوردن رونیا جون

سلام به همه دوستان خوبم و و دو دختر گل خودم گلهای من چند روز پیش افطاری خونه خاله جون محجوب رفته بودیم ، رها شما که از صبحش منتظر این موقع بود ی سر از پا نمی شناختی  ، کلی کادو گرفتی ، خاله جون محدثه برات عروسک  و خاله فاطی برات یک بال فرشته و... خریده بود تو و دیانا این بالها رو به پشتتون می بستید و دور حال می چرخیدین و می گفتین ما فرشته هستم ، ما فرشته هستیم ،  برا رونیا هم خاله جون محدثه یک عروسک بادی بزرگ به شکل گاو خریده بود که تو و دیانا همش سوارش می شدیدن ، خلاصه بعد از کلی بازی کردن به خونه آمدیم ، و سریع رفتیم که بخوابیم ، برقها رو خاموش کردیم و بابایی داشت نماز می خواند و رونیا پیش بابایی بود ،  یکدفعه رونیا ...
13 تير 1395

اولین روز شنا رها

سلام به همه دوستان خوبم  می خوام خاطره اولین روزی که رها جونم به شنا رفت رو براتون بگم ، تو ایام ماه مبارک رمضون تصمیم گرفتم رها رو کلاس آموزشی شنا بفرستم ، بلاخره روز موعود رسید و رها خانم با هزار شوق و سئوال در ذهن به شنا رفت ، وای سر از پا نمی شناخت ، معلمش ( زهرا جون ) می گفت رها خیلی دل و جرعت داره و اصلاً نمی ترسه ، وقتی          می خواست از آب بیرون بیاد  گریه می کرد و می گفت می خوام بازم باشم ، قول دادمش که باز بیارمش دیروز جلسه پنجمش هم تموم شد ، چند جلسه ای است که دیانا هم باهاشه ، وای نمی دونید چکار می کنند  ،  معلمش می گه رها خیلی خوبه و استعداد این کار را داره ، خیلی دلم می خواد...
31 خرداد 1395

16 ماهگی رونیا جون

سلام به همه و دو دخمل گل خودم  رونیا جونم تولدت مبارک ، 16 ماهه شدی عزیز دلم دختر گل من رونیا خانوم 16 ماهه شد ، این دو وروجک مامان و بابا مثل برق و باد بزرگ می شند ، کلی شیطون شدند ، وابستگیشون بهم بیشتر شده ، صبحها وقتی رها رو به مهد می برم همش اصرار می کنه رونیا را هم ببریم ، آخه رونیا رو باباش دیر تر به مهد می بره ،  خیلی کارهای بامزه می کنند  مثلاً  رها در گوشی با رونیا صحبت می کنه و رونیا به علامت تایید سرشو تکون  می ده، با هم خونه سازی هم می کنند . ولی زیاد رها نمی تونه  با رونیا بازی کنه ، رها می گه رونیا کوچیکه و بازی بلد نیست به من می گه مامان رونیا کی بزرگ می شه ؟ رونیا چند وقتی هست که...
16 خرداد 1395

جشن پایان سال رها جون

سلام به همه دوستان و الخصوص دخترهای گل و گلاب خودم  امروز پنج شنبه مورخ 95/3/13 رها و رونیا مهد کودکند و من فرصتی برای نوشتن پیدا کردم ، دیروز جشن پایان سال رها جون بود ، حول حوش ساعت 5/5 شروع شد دیانا دختر خاله بچه ها هم آمده بود ، البته من رونیا رو بخاطره اینکه مراسم طولانی بود و مطمناً خسته می شد به ناچار خونه مادرجونش گذاشتم ، جشن خیلی خوب بود رها خانم اکثر اً در تمام برنامه ها بود و کلی شعر خوند یک نمایش جشن تولد به زبان انگلیسی هم اجرا کردند . آنقدر بالا پایین پریده بود که امروز می گفت پاهام درد می کنه ، در آخر سر جایزه و بادکنک و همچنین از طرف دیانا یک کادوئی خوشگل گرفت  از چند روز پیش منتظره این روز بود شب قبلش خیلی ص...
13 خرداد 1395

وروجکهای من

سلام به همه دوستان خوبم ببخشید که دیر به دیر سر می زنم ، واقعاً با این دو وروجک و کار بیرون از خونه ، وقت کم میارم ، مدتی است که رها و رونیا سرما خورده هستند ، رونیا بیشتر ، چند روز که دائم تب شدید داشت و من شبها نمی خوابیدم و همش پاشویش می کردم ، الحمدالله یکم بهتر شده ، و حالا پدر بچه ها سرما خورده چند وقت پیش بچه ها آزمایش داده بودند ، رها جون که مشکلی نداشت ولی رونیا آلکالینش خیلی بالا بود و قرار بود یک ماه دیگه آزمایش تکرار بشه ، امروز رفتم دوباره جواب آزمایش دومش رو گرفتم خوشبختانه نرمال بود ، نمی دونم مشکل از کجا بود ولی این یکماه خیلی استرس داشتم ، خدارو شکر که بخیر گذشت. وروجکهای من خیلی بازیگوش هستند و دائم باهم در حال ...
3 خرداد 1395

مرواریدهای رونیا جون

سلام به همه دوستان خوب و عزیز خودم دختر گلم رونیا جون پنجمین مرواریدش هم در آمد ، وای که چقدر شیرین و دوست داشتنی شده ، خانوم خانومها چند قدمی راه می ره ، این روزها صبح ها زود بیدار می شه و آنقدر از خودش صدا در میاره ، یعنی مامانی بیا منو بگیر و من مجبورم صبح زودتر اونو مهدکودک ببرم ، کلی کارهای جالب می کنه ، خودش دوست داره غذا بخوره ، مثل رها ، پلو مرغ رو خیلی دوست داره ، قرمه سبزی رو هم همینطور ، عاشقه بیسکویت و متاسفانه شیرینی جاته ، برعکس رها که زیاد اهل شکلات نیست و بیشتر شکلات تلخ می خوره ، رونیا خانوم زیاد شکلات می خوره ، خونه ماد رجونش میره ، قاتل آبنباته مادرجونه ، و همش باید از دستش قایم کنیم وقتی می گم برو رها ر و بیدار کن ،...
12 ارديبهشت 1395

مسافرت یک روزه به اینچه برون

سلام به همه دوستان خوبم  بلاخره پنج شنبه مورخ 95/2/9 رسید قرار بود ساعت 7/5 صبح راه آهن باشیم ، آخ نگفتم مهد کودک رها یک مسافرت یک روزه برقرار کرده بود با خانواده ها و بچه های 3 تا 5 سال ، رونیا جیگر چون کوچولو بود نبردمیش ، صبح به مهد رفت و ساعت 12 ظهر هم خاله فاطیش بردش خونه ، من هم از اداره مرخصی گرفتم و با رها ساعت 7.5 صبح رفتیم ایستگاه قطار ،رها سر از پا نمی شناخت یکی از همسایه های خودمون هم به نام ستاره خانوم با ما آمد ، وای تو قطار شعر می خوندن ( بلند ، بلند ) بنده خداها مسافرهای دیگه ، خیلی خوش گذشت ، کلی با دوستاش بازی کرد از تالاب و بازارش دیدن کردیم ، از راه برگشت آخر قطار نشسته بودیم ، بچه ها از کابین مربوط به مسئولین قطا...
12 ارديبهشت 1395